جنبش زنان و پيوند آن با حرکت های فرهنگی / شکوه ميرزادگی
17 اسفند 1387 خبرنامه گويا
شکوه ميرزادگی
ـ جنبش زنان و پيوند آن با حرکت های فرهنگی
ـ سرزمين هنرمندان باستانی زباله دانی شد
ـ وطن پرندگان خردمند
جنبش زنان و پيوند آن با حرکت های فرهنگی
بار ديگر ۸ مارس، روز جهانی زن، از راه می رسد و، همانگونه که در زمينه های نظری اين روز درج شده lست، فرصتی برای همه ی کوشندگان راه آزادی و برابری زنان در سراسر دنيا فراهم می آيد تا در مورد مسايل جاری و آينده ی کوشش های خود سخن بگويند.
اما، در اين ميان، برخورد با روز جهانی زن شکل های مختلفی بخود می گيرد. مثلاً، برخی از ما سالگشت های جهانی را تنها در ارتباط با نام های ظاهری شان می شناسيم و گاهی هم از آنها فقط به عنوان وسيله ای برای تبليغات سياسی يا ايدئولوژيک استفاده می کنيم. و گاه هم گروه هايی می کوشند تا با ارائه ی دلايل تاريخی معنا و اشاره های آن را به امری خاص منحصر کنند. برخی معتقدند که اين روز سالگشت اولين جلسه ی رسمی گروهی از زنان جهان است که به پيشنهاد اليزابت کدی استنتون، و برای طلب حقوق برابر اجتماعی در مارچ ۱۸۴۸ در گردهمآئی زنان نيويورک گرد آمده بودند؛ عده ای هم معتقدند که اين روز متعلق به زنان کارگری است که برای خواستاری حقوق صنفی خود در شيکاگو تظاهرات کرده و در درگيری با پليس مجروح و يا زندانی شدند؛ برخی هم آن را مربوط به پيشنهادی می دانند که کلارا زتکين، در کنگره ی ۱۹۱۰ سوسياليست ها در کپنهاک مطرح کرد. گروهی نيز می گويند اين روز مربوط به هشتم ماه ۱۹۷۵ است که در سازمان ملل متحد به عنوان روز جهانی زن رسميت پيدا کرد.
در اين ميان، نظر من به فراگيری گسترده ی اينگونه روزهای جهانی است، چرا که از يکسو در هر کدام از اين روزها گوهری همگانی وجود دارد که بر بلندايی فراتر و برتر از هر ايدئولوژی و تبليغ سياسی می ايستد و، از سوی ديگر، معناها و اشاره های اين روزها بسيار گسترده تر از همه ی آن پيشينه ها را در بر می گيرد؛ به طوری که اکنون ديگر می شود گفت که، به عنوان نمونه، روز هشتم مارچ به اين دليل اهميت دارد که يادآور تمامی رنج ها و تلاش های زنان زيادی است که در طول قرن ها برای به دست آوردن حق برابری خويش، متحمل شده اند ـ ميليون ها ميليون زن ساده و عادی که ما تصوير آن ها را در چهره ها و نام زنانی چند می بينيم؛ زنانی پرآوازه و البته استثنايی که خوشبختانه کم هم نبوده اند.
در عين حال، حداقل در کشورهای پيشرفته، نتيجه ای که زنان به دست آورده اند در واقع ثمره ی بذرهايی است که زنانی ناشناس و بی شمار در طول تاريخ و در تمامی سرزمين های جهان کاشته اند و، اگرچه معنای آزادی و برابری در قرن های گذشته همانی نبوده که از قرن هجدهم به بعد تعريف شده، اما زنان همواره (با همان مفاهيم کلاسيکی که بردگان برای برابری و آزادی خودشان تلاش می کردند) در راستای حق خود کوشيده اند. اما مهم ترين نکته ای که در خواستاری برابری زنان با مردان در همه ی دوران های تاريخی وجود داشته حق طلبی زنان در ارتباط با همه ی آنچه هايی بوده که به آرامش و شادمانی خود و خانواده هايشان، و در واقع کل خانواده بشری کمک کرده است. مثلاً، اگر ما به اعتصاب ها و اعتراض های کوچک و بزرگ اواخر قرن نوزده به بعد، به خصوص دهه های اول قرن بيستم، نگاه کنيم می بينيم که زن ها چگونه در کنار خواستاری آزادی برای خود در راستای آزادی بردگان نيز تلاش کرده اند؛ يعنی مبارزه ای برای مقابله با تبعيض های جنسيتی و نژادی، به صورت همزمان. يا اين زنان بوده اند که در طول تاريخ برای برقراری صلح عمومی تلاش کرده اند. اکنون می دانيم که تاريخ نويسان اولين اعتراض عليه جنگ را از سوی زنان و در يونان باستان شناسايی کرده اند؛ اعتراضی که به صورت«اعتصاب سکس» مطرح شده بود. در آن مورد زنان به همسران شان گفته بودند: «تا وقتی که جنگ را به پايان نبريد از همخوابگی خبری نيست». شايد در آن زمان اين تنها وسيله ای بود که زن ها می شناختند؛ اما آنها با بکار بردن همين وسيله در بدست آوردن خواست خود موفق شدند.
نکته ی جالبی که بايد به آن توجه داشت آن است که آن زنان حاضر نشدند اقدام شان را به خاطر نمايندگان مذهبی، که امتناع زنان از همخوابگی با همسر را گناهی بزرگ می شناختند، متوقف کنند؛ همانگونه که، مثلاً، زنان روسيه نيز، در بزرگترين اعتراض قرن بيستم زنان برای صلح، حاضر نشدند به سفارش اپوزيسيون تزار، که می خواست اعتصاب در روز و زمانی ديگر برگزار شود تا نتيجه ی سياسی دلخواه آنان حاصل گردد گوش ندادند. يعنی، هم آن زنان باستانی، و هم اين زنان مدرن، می دانستند که وقت آن رسيده است که، بی هيچ مصلحت بينی سياسی و عقيدتی، مقابل هيولای جنگ و در کنار مخالفين جنگ بايستند؛ که ايستادند و موفق هم شدند.
اين استقلال به معنی جدا کردن عقايد سياسی از خواستاری حق و آزادی بوده است و به همين دليل اگرچه جدايی مذهب از حکومت و استقلال آموزش و پرورش از مذهب در غرب عصر روشنگری به طور يقين پايه ی اوليه ی آزادی زنان از زير بار تبعيض های مذهبی بشمار می رود اما نهادينه کردن اين اصول و بازسازی و به روز کردن آموزش و پرورش و فرهنگ کار زنان بود است. چه کسی می تواند تلاش هايی را که زنان، و به خصوص زن های مذهبی فرقه ی کوايکر، در اوايل قرن نوزدهم در خانه ها و مدارس و حتی در کليساها برای جا افتادن اين تفکر انجام دادند نديده بگيرد؟
يا اگر انقلاب صنعتی را مهمترين آغازگاه برای ورود زنان به اجتماع و نشان دادن لياقت ها و همسانی های طبيعی اما پنهان مانده آن ها بدانيم و اگر بپذيريم که تک تک انقلاب های قرن های هجدهم و نوزدهم و بيستم اثرات مثبت و سازنده ی زيادی بر زندگی زنان داشته اند، اما، در عين حال، بايد بياد آوريم که همه ی اين وقايع و انقلاب ها و جنبش ها نيز، حتی در شکل های بومی آن ـ همچون انقلاب مشروطيت خودمان ـ نمی توانسته بدون پشتوانه ی خود زن ها تحقق پيدا کند. يعنی، اگرچه می توان گفت که افراد يا جرياناتی بوده اند که سد راه پيشرفت و آزادی زن شده اند اما بنظر من، اين نکته را هم بايد در نظر گرفت که هيچ جنبش و انقلابی نمی تواند بر سر زنان منتی داشته باشد مبنی بر اينکه ما بوديم که شما را صاحب حقوق کرديم. چرا که اين خود زنان بوده اند که، مثل مردها، در روند تحولات جهان ـ با همه ی اصلاحاتی که در آن شد و بشر را از روزهای آغازين به امروز رساند ـ شراکت و سهم داشته اند.
اما آيا همه می دانيم که چه چيز نقطه ی پايان را بر همه ی دردها و رنج های زنان گذاشت و راه برون شد آنها را از نابرابری و تبعيض و بند و بدبختی نشان داد؟ بنظر من، اين نقطه ی روشن و تابناک چيزی نيست جز بوجود آمدن تفکری که زيربنای مفهوم حقوق بشر شد و سپس تصويب بيانيه ی حقوق بشر به وسيله ی اکثر دولت های جهان؛ بيانيه ای که همه ی کشورها را تشويق می کرد تا برابری حقوقی زن و مرد را برسميت بشناسند و اکنون با تکيه بر وجود همين اعلاميه است که حتی در حکومت هايی همچون حکومت کشور ما (به دليل تسلط قوانين مذهبی) که حاضر نيستند اين حقوق را بپذيرند می توان مدعی و معترض شد.
به اين ترتيب می توان گفت که زنان، به عنوان همان «بشر صاحب حق» درج شده در بيانيه حقوق بشر، بيشترين کاری که می توانند چه برای خود و چه برای کل بشريتی که هنوز از بسياری از حقوق خود محروم است، انجام دهند حفظ و گسترش همين سند تاريخی حقوق بشر است.
درعين حال، از آنجا که اين حقوق از يکسو جنبه ها و نمودهای متفاوتی دارد و، از سوی ديگر، مجموعه ای است که اجزای آن بهم پيوسته و گسست ناپذيرند، ما نمی توانيم بگوييم که چون قسمت هايی از آن به طور مستقيم به زنان مربوط نمی شود آنها را قبول نداريم يا بهتر است فعلاً نديده شان بگيريم. بيانيه ی حقوق بشر در واقع نتيجه ی تجربيات همه ی تاريخ بشری است برای به آرامش و آسايش رسيدن انسان و هر که گوشه ای از آن را بخواهد بايد تمام آن را بپذيرد.
متاسفانه، بسياری از ما، در جنبش زنان امروز، به ويژه در ايران، به شکلی کاملا روشن خود را از همه ی جريانات سياسی و فرهنگی که اطرافمان می گذرند کنار کشيده ايم. در اينجا البته منظور من کل زن ها نيستند بلکه به آن زنانی اشاره دارم که به دليل شناخت حقوق انسانی خود و تصميم گرفتن برای کوشش در راه به دست آن، خود را متعلق به جنبش زنان می دانند و در آن رسماً فعالند. از آنها است که بايد پرسيد: آيا زنان ما آنقدر درگير کارها و گرفتاری های مربوط به مسايل زنان هستند که وقت ندارند به مسايل ديگری هم فکر کنند که ظاهرا «مساله ی ما» نيستند اما با مسايل زنان همريشه اند؟ يا شايد اين امتناع از آن روست که فکر می کنند هر مساله ای بايد تحت الشعاع مسايل جنبش زنان قرار گيرد؟ بهر دليل که باشد آنها ديواری به دور خود کشيده اند و هر مساله ای را جز مساله زنان با خودشان در ارتباط نمی بييند.
در واقع، اين يک امر مسلم و آشکار است که اگر بپذيريم که در سرزمين هايی چون سرزمين ما پس رفت موقعيت زن و نبود برابری های حقوقی او، همچون وضعيت سياسی مسلط بر اين سرزمين ها، به طور مستقيم از مسايل فرهنگی ناشی می شود آنوقت بايد بپذيريم که در گير شدن زنان با مسايل فرهنگی از کارهای اساسی آن هاست. اما می بينيم که زن های ما بدون هيچ بهانه ای از نشان دادن واکنش های رسمی نسبت به اين موارد سر باز می زنند.
مگر اين نکته ثابت نشده که در همه ی جوامع بشری زن ها نه تنها حاملين درجه اول فرهنگ بوده و هستند، بلکه در کشورهای سنتی دنيا، همچون کشور خودمان، بيشترين وظيفه در انتقال محتوای فرهنگ خود از نسلی به نسل ديگر را آنها بر عهده دارند؟
بهر حال، و به همه ی اين دلايل من به اين نتيجه و نظر رسيده ام که اغلب «هنجارها»، «ارزش ها» و «سنت ها» يی که در هر فرهنگی وجود دارند زنان را بيش از مردان هدف گرفته و بر زندگی و بود و نبود حقوق آنان اثر می گذارند.
مثلاً، مذاهب که بخش عمده ای از محتوای فرهنگ هر جامعه ای را می سازند، اولين و مهمترين اثر را بر زندگی زنان دارند. يا انقلاب های مختلف ـ از انقلاب صنعتی گرفته تا انقلاب فرانسه و شوروی و آمريکا و انقلاب مشروطه و تا حتی انقلاب اسلامی ايران ـ همگی با خود محتواهايی فرهنگی آورده اند که بر زندگی زنان اثراتی به مراتب عميق تر و موثرتر از زندگی مردان داشته اند اما زن های ما نسبت به اين محتوای فرهنگی و نسبت به ريشه های آن و حفظ نکات برجسته آن کاملا بی توجه يا بی تفاوت بوده و هستند.
نمونه ی اين بی تفاوتی جنبش زنان را می شود در کناره گرفتن و بی توجهی نسبت به جنبش مبارزه با تخريب های فرهنگی و تاريخی ديد. در اين جا من به زنان منفردی که به طور مستقل در جنبش های ديگر و از جمله جنبش فرهنگی شرکت می کنند و يا حتی فعال هستند کاری ندارم. منظورم کل جنبش است. براستی چرا جنبش زنان نبايد عليه اين تخريب ها بيانيه ای صادر کند؟ چگونه است که وقتی سخن از آش نذری پختن می رسد گفته می شود که: «جنبش ما مجموعه ای از زن هاست و در آن زنان مذهبی هم هستند»، يعنی ملاحظه ی بخشی از اين فرهنگ را که مذهبی است می کنند اما در اين جنبش زنان مشخصی نيستند که نسبت به سرنوشت ميراث فرهنگی و محيط زيست سرزمين شان علاقمند باشند؟ مگر تجربه های تاريخ گذشته که در دل ميراث فرهنگی ما خفته اند يکی از توشه های با اهميت برای شناخت مسير زندگی زنان ما و تحليل آن زندگی نيست؟
براستی چگونه است که ما در جلسات و نوشتارهای خود از تجربيات تاريخی زنان اروپا و آمريکا و ترکيه و مصر و آمريکای جنوبی بهره می گيريم، يا روز مبارزه با خشونت را، که ريشه در مبارزات سياسی زنان آمريکای جنوبی دارد، بزرگ می داريم، يا هشت مارس را، که ريشه در تلاش های زنان در کشورهای ديگر هم دارد قبول داريم، اما حاضر نيستيم که ـ مثلاً ـ از مرگ اسناد و الواحی جلوگيری کنيم که تاريخ زندگی مادران خودمان در آنها ثبت است و بخشی از آنچه که در ذهن و تفکر ما وجود دارد برگرفته از آن فرهنگ نهفته در درون آنها است؟ مگر نه اينکه نگاه به گذشته و شناخت آن به ما کمک می کند تا بدانيم که از کجا آمده ايم و کجا هستيم؟ مگر نه اينکه ما بدون شناخت گذشته به آدم هايی می مانيم که ضربه مغزی خورده اند و بخشی از حافظه خودشان را از دست داده اند؟ و مگر نه اينکه ميراث فرهنگی حکم حافظه ما را دارد و اگر آن حافظه را از دست بدهيم ديگر نخواهيم توانست به امروز و فردا فکر کنيم و آن را بسازيم؟
حالا بگيريم که، به دلايلی موجه و ناموجه، ايدئولوژيک و خرافی، با فرهنگ خودمان سر ناسازگاری داريم، اما چرا به آنچه در محيط زندگی و زيست مان می گذرد نيز توجهی نمی کنيم؟ مگر نه اين است که زن ها از ابتدای تاريخ تا همين لحظه در بيشتر کشورهای جهان در صف اول مبارزه با آلودگی محيط زيست بوده اند و هستند؟
چرا در کلاس ها و برنامه های خود مبارزه با آلودگی هوا و زمين و جنگل و آب را به عنوان يکی از کارهای اساسی مورد بحث قرار نمی دهيم؟ چرا برای گرفتن حق ديه ی مساوی جلوی مجلس می رويم و امضا جمع می کنيم اما برای مرگ روزانه ی ده ها کودک که بر اثر آلودگی هوا زندگی خود را از دست می دهند هيچ واکنشی نداريم؟ کدام از اين ها فوری تر است؟ من می گويم هر دو. يعنی هر کدام جای خود را دارد و زن ها ناگزيرند که از آن ها به طور همزمان مراقبت کنند.
من می دانم که جنبش زنان ما نه متمرکز است و نه همگون. بلکه جنبشی است متشکل از گروه های کوچکی که با يک ديگر زمين تا آسمان متفاوت اند ـ از گروه های زنانی کاملا مذهبی و حتی وابسته به دولت گرفته تا زنان مذهبی مستقل؛ از زنان سکولار طرفدار سوسياليسم گرفته تا زنان لاييک ليبرال. و در واقع هر کدام از اين گروه ها براساس خواست های طبقاتی و منافع اجتماعی خود برای گرفتن حقوق شان فعاليت می کنند. در عين حال می دانم که اکثر اين گروه ها با هم ارتباطی ندارند و آن هايی هم که با هم ارتباط دارند نحوه ی کارشان سيستماتيک و به صورت روزمره نيست. اما فکر می کنم که بخش هايی از همين جنبش ناهمگون و غير متمرکز می تواند همانگونه که در هشتم مارس کنار هم می ايستند، در روزهايی خاص که در ارتباط با مسايل ديگر هستند حضور داشته باشند.
بنظرم می رسد که نکته ی ديگری را نيز بايد در نظر داشت: مشکل اساسی فقط اين نيست که زنان ما در جنبش هايی که ظاهرا به آن ها ربطی ندارد شرکت نمی کنند؛ مشکل آنجايی به شدت بچشم می خورد که شرکت کنندگان در آن جنبش های «غير زنانه» نيز پس از مدتی، متقابلاً، حاضر نمی شوند در کنار ما قرار گيرند و به فراخوان های ما توجه کنند. توجه کنيم که اين امر حتی در مورد همه ی آن کسانی هم صادق است که به برابری و آزادی و حقوق بشر باور دارند. آن ها نيز با تصور اين که اين فراخوان زنان محدود به گروهی خاص است خود را موظف به حضور در کنار دعوت کنندگان نمی بييند. بدين ترتيب، کسانی که هر يک گوشه ای از يک مجموعه ی بهم پيوسته را گرفته اند دست در دست هم نمی نهند و قدرت خود را گسترده نمی سازند.
باری، روز جهانی زن در همه جای دنيا روز نگاه به خود، به دور و بر خويش ، و کمبودهای کاری و عملی را ديدن، و برای آينده طرح های نو در افکندن است. آرزو می کنم که در سال آينده شاهد آن باشيم که جنبش زنان ما از پيله ی فعاليت های «درون گروهی» خود در آمده و در همه ی صحنه های حقوق بشری حضور يابد. آنگاه خواهيم ديد که اين «خروج» چگونه جنبش زنان ايران را پر انرژی تر، سر زنده تر و پر بارتر خواهد کرد.
۸ مارچ ۲۰۰۹
سرزمين هنرمندان باستانی زباله دانی شد
وقتی «گيرشمن»، باستانشناس بزرگ و مشهور فرانسوی، که هنوز نه بزرگ شده بود و نه مشهور، در دهه ۱۹۴۰ برای اولين بار به شوش رفت تا در محوطه های باستانی آن تونلی به دل زمان بزند کسی با شوش باستانی اين گونه که اکنون شناخته می شود، آشنا نبود. قبل از او، در طول بيش از صد سال، سوداگران انگليسی و سپس فرانسوی، با خريد امتياز حفاری در شوش از شاهان بی خرد قاجار ـ آن هم به پشيزی ـ به شوش آمده و هر چه را در توان شان بود از ميراث های ما کنده و برده بودند و ما را فقيرتر از هميشه و موزه های خودشان را انباشته تر از زيباترين و گويا ترين نشانه های تاريخ ايران کرده بودند. گيرشمن اما سر سوداگری نداشت و به راستی باستانشناس و پژوهشگر بود. بيست سال از بهترين سال های جوانی و هستی اش را بر سر کاوش در شوش گذاشت. از سطح های اوليه ی خاک شوش که متعلق به دوران اسلامی بود گذشت و به دوران ساسانی و اشکانی و هخامنشی و قبل از آن نقبی به بلندای تاريخ زد.
هم او بود که فرهنگدوستان جهان را ناگهان با مجموعه ای زيبا و حيرت انگيز روبرو ساخت؛ مجموعه ای که در دلش تاريخ، زيست شناسی، معماری، هنر و مدنيت، دست به دست هم داده بودند؛ خانه هايی کوچک و زيبا با سقف هايی سفالی، گذرگاه پيشه وران (يا فروشگاه های آن زمان)، دهکده های پارسی، کاخ های با شکوه و معابد و آتشکده ها، و اقامتگاه های عظيم، با آجرهای لعابدار، نقاشی های ديواری و سنگ کنده ها و سنگ نوشته ها؛ گورستان هايی با بازمانده ی آدميانی از نسل هايی متفاوت و انبارک هايی انباشته از زيباترين و گران ترين اشيای باستانی.
پس از آن بود که شوش به عنوان يکی از بزرگترين جايگاه های باستانشناسی شناخته شد و اين مقام در سال پنجاه و هفت، که تالار آپادانا، کاخ شائور و مجسمه ی سنگی داريوش اول و انبوهی کتيبه را نيز کشف کردند، اهميتی افزون تر يافت. ديگر روشن شده بود که شوش ـ اين مرکز برخورد دو تمدن ميانرودان و ايلام، پايتخت سياسی عظيم و با شکوه دوران هخامنشيان، و چهار راه اقتصادی شرق و غرب می تواند اطلاعات مهم و با ارزشی را در ارتباط با زيست شناسی ،جامعه شناسی، تاريخ، و علوم سياسی در اختيار بشريت بگذارد.
اما انقلاب همان سال کاوش های باستانشناسی شوش را نيز، مثل ديگر مناطق مربوط به دوران های قبل از اسلام، به دليل «طاغوتی بودن»، متوقف کرد. و سپس بر صدها هکتار محوطه های تاريخی شوش ناگهان خانه های کوچک و بزرگ سبز شدند. آنگونه که اکنون اين منطقه ـ که به ثبت ملی هم رسيده است و در واقع جزو اموال عمومی محسوب می شود ـ چنان وضعيتی پيدا کرده که آگاهانی که ديده اند اعتقاد دارند شوش امروز از يک سو يادآور چپاول و آتش سوزی سپاهيان آشور بانيپال در حدود شش قرن قبل از ميلاد در همان منطقه است و، از سويی ديگر، به فيلم های سورئاليستی موج نوی فرانسوی شباهتی دارد.
رييس سازمان ميراث فرهنگی کشور، اسفنديار رحيم مشايی، با دست خود کلنگ بنای هتلی را درست در ميانه ی محوطه ی باستانی شوش می زند. و در همان نزديکی، کنار کاخ شائور، اوباش به عربده کشی و آتش روشن کردن های شبانه، و معتادان به کشيدن مواد مخدر مشغولند. رويش گياهان هرز همه جا به چشم می خورد، آجرهای کف کاخ ها از هم گسسته و خرد شدهاند، کتيبههای پايهستونهای اين کاخ نيز با ضربههايی که افراد ناشناس يا شناس به آنها وارد کرده اند از بين رفته اند، تکه های سنگ کتيبه ها و سازه ها در گوشه و کنار محوطه پراکنده اند. و آثار هنری بی مانند هنرمندان دوران باستان متلاشی يا ناپديد شده اند. شهرداری فرهنگ دوست شوش هم مدتی است که کنار کاخ آپادانا مراسم تعزيه راه انداخته و برای اين کار چهارپايانی مانند اسب، و شتر و همين طور اتومبيل هايی که بساط تعزيه را حمل می کنند بر سطح باستانی محوطه در رفت و آمد هستند.
در عين حال، گويا همه ی اين عمليات حيرت انگيز برای جبران طاغوتی بودن شوش کافی نبوده که اين هفته باز صدای ناله ی فرهنگ دوستان منطقه ی شوش بلند شده است که چه نشسته ايد؟ اگرچه اعتراض مردم موجب شد که پروژه ی هتل سازی آقای رحيم مشايی متوقف شود اما اکنون شهرداری شوش محوطه ی کنده شده برای پی ريزی هتل را انبار زباله های خود کرده است.
اين زباله دانی، در زمين حفر شده ای به وسعت ۱۰۰ متر در ۱۰۰ متر، همان جايی است که که باستناد اشيای به دست آمده از آن متعلق به دوره اشکانی و ساسانی شده است. می بينيد که اصطلاح «زباله دانی تاريخی» از حد استعاره بيرون آمده است تا نماد آشکار تفکر مسلط بر سرزمين درد کشيده ی ايران شود.
وطن پرندگان خردمند
تنها باری که کيش را ديدم يک سال قبل از انقلاب بود. کيش نشسته در کنار آب های خليج فارس همچون رويايی بود که سال های سال هيچ بيداری نتوانسته شيرينی اش را در ذهنم از بين ببرد. من، چه قبل از آن ديدار و چه پس از آن، خيلی از سواحل و خيلی از خليج ها و درياها و رودها را ديده ام اما ديدن سواحل کيش تجربه ای متفاوت از همه ی آن ديدار ها بود. کيش را ديدم که، چون يک پری دريايی بود ـ لم داده بر لبه های خليج فارسی که آن همه مرجان رنگی بر تپه های دريايی اش در آبی زلال و سبک می رقصيدند. کيش برايم معيار زيبايی شد آنگونه که هميشه در ديدار از هر ساحل و خليجی بی اختيار گفته ام که: «نه، اين جا هم به زيبايی کيش نيست».
همانجا، در سرسرای هتلی که با معماری ملايم خود راه را برای ديدن همه ی زيبايی های جزيره باز گذاشته بود، از مدير با فرهنگ هتل (که بزرگ شده اروپا بود) شنيدم که در جواب اين پرسش يک نفر که «چرا اين جا آسمان خراش ساخته نشده؟» گفت: «خاک اين جزيره مملو از زندگی است. نبايد کاری کرد که آسيب ببيند». او می گفت که خاک کيش ساخته شده از مرجان هايی است که ميليون ها سال عمر دارند، اين خاک زندگی بخش همه ی جاندارانی است که نه تنها در اين جزيره که در همه ی منطقه زندگی می کنند.
اما اکنون چندين و چند سال است که از زبان های زيادی می شنوم که کيش، به دليل رفت و آمدهای بی رويه ی توريست ها، تبديل به منطقه ای بی هويت شده و، بدتر از آن، آنگونه که فعالين محيط زيست می نويسند، آن اکسير زندگی که به دليل طبيعت نادر و غنی کيش در خاکش موج می زد در حال نابودی است.
دولت تدارک اين نابودی را از مدت ها قبل ديده است؛ از همان زمان که سازمان منطقه ی آزاد کيش طی قراردادی ساخت بزرگترين طرح تفريحی و گردشگری جزيره کيش را به بخش خصوصی واگذارکرد و، در پی آن، ۲ ميليون و ۱۶۷ هزار متر مربع از بهترين زمينهای جزيره را برای اجرای اين طرح اختصاص داد. مجری طرح هم در اين شش هفت ساله جز تخريب محيط زيست و جابهجايی مکرر خاک کار ديگری انجام نداد و بالاخره هم چند ماه پيش، يعنی در دی ماه گذشته، قراردادش به پايان رسيد.
در عين حال، و متاسفانه، با وجود اين تجربه ی تلخ، و بدون توجه به تخريب های ناشی از جابجايی خاک و لطمه ای که به اکوسيستم منطقه وارد شده، هفته ی گذشته برای از سر گرفتن کار قرار داد جديدی به امضا رسيده است. مطابق اين سند، قرار شده که ده هکتار از سواحل مرجانی جزيره را به حوضچه ای تبديل کنند و ۹۵ هکتار از بهترين اراضی آن را ـ که زيست گاه آهوهاست ـ به سازه های تفريحی و تجاری بسپارند. به اين ترتيب سند نابودی محيط زيست کيش را هم امضا کرده و به دست عده ای سوداگر دادند.
در آن سفر يک سال قبل از انقلابم به کيش، به طور تصادفی، رسول پرويزی، نويسنده «شلوارهای وصله دار» را ديدم. پيرمرد بر يک صندلی رو به خليج فارس نشسته بود و بی آن که پلک زند قصه ی جوانی های خود در جزيره کيش را برای ما می گفت. و ما، چند نويسنده جوان، که از تماشای آن همه زيبايی هيجان زده بوديم، با اشتياق به حرف های او گوش می کرديم. رسول پرويزی گفت:
«اين جا يک ساختمان هم نبود. تعدادی خانه های محلی و مردمی فقير و بدبخت. زمين خشک و آسمان داغ داغ بود. من جايی، شايد همين جاها، نشسته بودم، زير تک درختی که سايه بگيرم. پرنده ای بالای سرم روی درخت بود. به او گفتم ما مجبوريم که در اين جا زندگی کنيم، در اين برهوت خشک دم کرده. تو که بال داری و می توانی بروی، به آن جاها که زيباست و پر درخت و آب، چرا اين جا نشسته ای؟»
و توی چشم تک تک ما نگاه کرد و گفت: «می دانيد پرنده چه جوابم را داد؟ گفت کجا بروم. آخر اين جا وطن من است». مدير هتل، که اشک ها را بر چشمان ما ديد به خنده گفت: «نه، استاد، پرنده گفت کجا بروم بهتر از اين جا؟ محيط زيست اين جا را جای ديگری نمی توانم پيدا کنم!»
حالا فکر می کنم که اگر اين گفتگو در امروز اتفاق می افتاد آيا باز هم آن پرنده همين جواب را به نويسنده ی حساس ما می داد؟ آيا مثل هزارها هزار پرنده ای که به خاطر نابودی محيط زيست، بر کنار تالاب ها و رودها و درياچه های سرزمين مان در غلطيدند می مرد، يا مثل پرندگانی ديگر از آن جا می گريخت و از قول نويسنده ای ديگر می گفت که: «نتوان مرد به ذلت که من اين جا زادم».