تلنگر
در سکوت بی تحرک شبانگاه
تلنگری ، بر دريچه های شب
ميزنم...
شايد ، غباری از شيشه ها
بزدايد...
و سپيده را ، به درون ظلمت شب
برساند...
گل ها ، از شاخه فرو افتاده
شمع ها ، بی فروغ ، خميده و فرسوده
از بيداد...
در قعر تاريکی
در اسارت سلطان شب گرفتار
زنده ها ، خاموش
مقهور سرنوشت
مهر تأ ييد ، بر جاودانگی خفاشان گذارده
چشم بسته...
در سکوت جاودانه ، نااميدی فرو رفته
تا نبينند طوفان را
که به تندی فرا ميرسد
و خانه را ، بسوی امواج لغزنده طوفان می برد
مرده گان در حسرت ديدار سپيده
به فراموشخانه ، جاودانگی پيوسته اند
سبزه زار ها ، گورستان
گورستان ، در چنگال جغدان
تا ماورای ، ابديت گسترده شده
مهاجران ، بار سفر بسته اند
نه ، برای بازگشت به خانه
و شوق ديدار پرواز پروانه ها ، در بهار
در انديشه سفر...
به بيغوله انزوا و عزلت
تا نشنوند سخنی...
جز آنچه خود باور دارند
و نبينند سيمايی
جز آنچه ، در ضمير ناخودآگاه خويش
تصوير کرده اند...
جاده دوستی ها ، ناهموار
جاده بيگانگی ، گسترده
تلنگر من...
شايد نتواند غباری بزدايد
غنچه اميدی...
در دل های نااميدان بنشاند
و روزنی از آن سوی بی تفاوتی
به روی واخوردگان
و نااميدان ، در اسارتگاه کاغذی بگشايد
اما ، شايد تلاشی باشد
تا خود باور بدارم ، زنده هستم
و مشعل رهايی از اسارت
هنوز در ذرات وجودم
فروزان است...
رضا قاسميان
|