واقعه ۱۶ آذر ۱۳۳۲ از زبان مهندس امیرانتظام
چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۸
دانشجوی سال دوم رشته برق و مکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم. روز شانزدهم آذرماه 1332، هنوز سه ماه از کودتای ننگین بیست و هشتم مرداد و سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق و بازگشت شاه به حکومت نگذشته بود.
صبح که به دانشگاه رسیدم عده ای سرباز در محوطه بودند و تفنگها را در حالت مشق اردو نظم داده بودند. وارد هال دانشکده شدم. تعدادی سرباز در ضلع شمالی و جنوبی هال دانشکده صف کشیده بودند. زنگ را زدند و به کلاسها رفتیم. کلاس ما در طبقه دوم بود. هنوز ساعت درسی تمام نشده، زنگ کلاس به صدا درآمد. سر پله ها آقای مهندس عبدالحسین خلیلی رئیس دانشکده فنی ایستاده بود. دفتر رئیس دانشکده و معاونین و امور اداری در همان طبقه دوم بود. از مهندس خلیلی پرسیدم، چرا خلاف معمول زودتر زنگ زدند؟ با ناراحتی و عصبانیت گفتند: "ایران به شما دانشجویان نیازی ندارد، من زنگ را زدم که دانشکده را تعطیل کنم."
پرسیدم چرا؟ ایشان گفتند: دقایقی پیش عده ای سرباز بدون در زدن وارد کلاس درس آقای دکتر شمس، استاد نقشه برداری، در طبقه اول شده و دو نفر از دانشجویان را از جای خود بلند کرده بیرون می فرستند و با بی احترامی با خود می برند...
پس از شنیدن سخنان مهندس خلیلی، از پله ها پایین آمدیم. در طبقه همکف، کتابخانه و دو راهروی طولانی که به کلاس ها در شمال و جنوب هال می رفت وجود داشت. میان سالن راه پله مرکزی که به طبقه پایین و بالا می رفت وجود داشت. وقتی حدود چهارصد تا پانصد نفر کل دانشجویان در طبقه پایین جمع شدند، یکی از دانشجویان فریاد زد: "مرگ بر شاه". همه دانشجویان فریاد زدند:"مرگ بر شاه".
به سربازانی که در قسمت شمال و جنوب هال صف کشیده بودند، دستور تیر داده شد. دانشجویان از هر سو به خروجی ها هجوم بردند. من در نیمه شرقی هال پایین بودم. به سمت در خروجی دویدم. چند نفر از دانشجویان پشت ستونهای سالن پایین مخفی شده بودند. صدای تیراندازی بگوش می رسید که ما از دانشکده خارج شدیم.
فردا که به دانشکده برگشتیم، یکی از دانشجویان که دانشجوی دانشکده افسری نیز بود برای ما تعریف کرد... او گفت هنگامی که با لباس نظامی دانشکده افسری از پله ها پایین می آمده شاهد ماجرا بوده... آقای محمودی گفت ابتدا تیراندازی هوایی به سمت سقف سالن می شود. در نیمه راه پله ها بوده که از بالا دیده چند نفر دانشجو پشت ستونها پناه گرفته بودند. فرمانده به آنها دستور می دهد دستها را پشت گردن بگذارند و خارج شوند. آنها نیز چنین می کنند. سپس فرمانده به افرادش دستور تیراندازی می دهد و آنها با مسلسل قندچی و شریعت رضوی و بزرگ نیا را به رگبار می بندند به طوری که بدن آنها به دو نیم می شود. یعنی بالا تنه از پایین تنه جدا می شود.
در شب هفتم شهادت دانشجویان با اتوبوس شرکت واحد، خودمان را به امامزاده عبدالله در شهرری رساندیم. سربازها از کامیونهای نظامی بیرون پریدند و ما را با دست و پا و قنداق و سرنیزه تفنگ زدند و نگذاشتند در برنامه شرکت کنیم.
از فردای کودتای 28 مرداد 1332 نهضت مقاومت ملی ایران کار خود را آغاز کرده بود. من نیز در کنار آیت الله حاج سید رضا زنجانی، آیت الله سید محمود طالقانی، مهندس مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی، عباس رادنیا، رحیم عطایی، عباس سمیعی، گلکار، محمد تقی انوری زاده اصفهانی، و دیگران، 35 نفر عضو شورای مرکزی نهضت مقاومت ملی ایران بودیم. چند روز پس از شانزدهم آذر 1332، ریچارد نیکسون که در آن موقع معاون رئیس جمهور آمریکا بود، وارد تهران شد. نهضت مقاومت ملی ایران به نمایندگی از سوی ملت ایران، اعتراض خود را به کودتا علیه دولت ملی دکتر مصدق که با همکاری و طراحی آمریکاییها انجام شده بود، در اعلامیه ای نوشت. در هیئت اجرایی نهضت مقاومت ملی، با آن که پیش بینی اعدام خود را می کردم، داوطلب رساندن نامه به نیکسون شدم. به سفارت آمریکا رفتم و نامه را به ریچارد کاتم که در آن وقت دیپلمات جوانی بود از من گرفت و به نیکسون داد.