بسم الحق
با نام آزادی، آگاهی و برابری
تقدیم به زندانیان سیاسی
وقایع بعد انتخابات سال 88 و آن تظاهرات بزرگ، نشاندهنده آگاهی، آزادیخواهی و ظلم ستیزی مردمی بود که چون اخگر فروزان زیر خاکستری از صبر و تحمل و مقاومت، خود را از نگاه ظالمان پنهان کرده بودند تا با وزش نسیمی شعله ور گردند و کردند آنچه را باید کرد. و آن تظاهرات بزرگ که از شناخت و آگاهی نسلی نشانه داشت که بسیاری از آنها نسل پس از تغییر نظام بودند و با تمام تلاشی که حاکمیت در شستشوی مغزی آنها انجام داد، از آنجا که آزادیخواهی، برابری طلبی و ظلم ستیزی در عمق جان آنها نفوذ کرده بود، توانستند آن حوادث عبرت آموز و فراموش نشدنی را با پرداخت هزینه های سنگین خلق کنند و در حقیقت، تاریخ تحولات اجتماعی را به گونه دگر بنویسند.
من که حدود پنجاه سال در انتظار چنین تحولی در نسل جوان و دانشجو بودم، تحولی که ریشه در 30 سال قبل از انقلاب داشت و خونهای بسیار در پای درخت آزادی، آگاهی و برابری خواهی ریخته شده بود، وقتی در سنین پیری و بیماری شاهد به بار نشستن نهالی که حدود صد سال پیش بوسیله ی پدران و مادران ما در خاک ایران زمین کاشته شده بود و امروز می دیدم چگونه آن نهال کوچک به درختی تنومند تبدیل شده که میتواند در برابر خشن ترین و بی رحم ترین طوفانها برپا ایستد و آن را بادی بداند که تنها قادر است چند برگ از آن را به زمین بریزد، خدا را سپاس گفتم از اینکه مردم ما پس از عبور از گردنه های خطرناک خود را آماده ی صعود به قله کرده اند تا بزودی پرچم آزادی را بر فراز آن به اهتزاز درآورند و ندای آزادی و برابری سردهند و ثمره ی خونها، مقاومتها و آگاهی های خود را شاهد باشند.
در چنین موقعیتی احساس کردم دیگر حرفی برای زدن ندارم. مخاطبین و دانشجویانم به حدی از درک و آگاهی رسیده اند که در روزهای پایانی عمر باید شاگرد آنها باشم و از آنها بیاموزم آنچه را نمیدانم، بیاموزم صبر و مقاومت را، بیاموزم ایثار و از خودگذشتگی را، بیاموزم...
برآن شدم یادداشتی وصیت گونه خطاب به پیشقراولان جنبش که جز دانشجویان و جوانان و مردم کوچه و بازار نبودند بنویسم. در همین اندیشه بودم که خون های بیشتری در "خیابان" و "بیابان" ریخته شد. اواخر مرداد سال گذشته نوشتم وصیت نامه ای را که باید مینوشتم و دست نویس آن آماده شد. چند بار جملات و کلمات را بالا و پایین کردم. آماده شدم آنرا منتشر کنم. روزهای سختی بود، یک لحظه خون نداها و سهراب ها که ریخته شده بود آرامم نمی گذاشت. وضع روحی و جسمی ام هر روز خرابتر می شد تا آنکه صبح شنبه 31 مرداد 88 به خانه ام ریختند و آن نامه و بسیاری از نوشته هایم را همراه با 85 جلد کتاب و وسایل دیگر به یغما بردند و من را هم که در بستر بیماری افتاده بودم به اسارت گرفتند و به زندان اوین بند 209 در سلول انفرادی 128 منتقل کردند. سه ماه در سلول انفرادی و در مجموع 191 روز اسارت در زندان اوین بر من چه گذشت که مجبور شدند چند بار جسم بیمارم را به بیمارستانهای خارج زندان بفرستند، مقوله ایست که باید در جای دیگر به آن پرداخت. بالاخره روز دهم اسفند 88 به دلیل فشارهای داخلی و خارجی من را به مرخصی فرستادند تا در شعبه 28 دادگاه انقلاب اسلامی تهران به محاکمه کشیده شوم. در این مدت که در خارج از زندان، در زندانی به وسعت ایران، به سر می برم از دور شاهد گفته ها و نوشته ها و حوادثی که در ایران می گذرد تا حدودی هستم. اما آنچه موجب شد که باز دست به قلم ببرم و با هموطنانم دردل کنم موضوع مهمی ست که فکر میکنم اگر خاموش بنشینم گناه است.
بعد از قیام مردم بدنبال اعلام نتیجه ی انتخابات و دستگیری تعدادی از سران گروه معتقد به اصلاحات، مشاهده شد بسیاری از این افراد در گفته ها و نوشته هایشان، بعد از گذشت بیش از سی سال از برپایی نظام ولایی و آنهمه برهان و استدلال که مشکل نظام در کجاست، تازه متوجه شده اند که با این قانون اساسی و اختیارات بیش از حد یک فرد، وجود نظارت استصوابی از سوی منتخبین آن مقام در "شورای نگهبان قانون اساسی" و جاری بودن حکم حکومتی و قدرت بلامنازع ولی فقیه، صحبت از آزادی و انتخابات آزاد و مردمسالاری و قانون گرایی حرفی بی معنی است که بیشتر به طنز می ماند، و آنچه دلسوزان به حال ملک و ملت بارها و بارها گفته و نوشته اند واقعیتی بوده که این دوستان کمتر به آن توجه میکردند و حتی گویندگان آن را خائن، ضدانقلاب و منافق و .. می نامیدند؛ اما امروز جای شکرش باقیست که در هر حال جمعی از آنها پذیرفتند آنچه را عموم مردم سالهاست به آن رسیده بودند. براستی مگر میشود جز با یک همه پرسی آزاد و با همه لوازم آن و زیر نظر سازمانهای بین المللی و حقوق بشری و پذیرش نتیجه آن به آزادی و مردمسالاری رسید؟ من بار دیگر این اعتقادم را که سالهاست فریاد کرده تکرار میکنم که تنها راه نجات ملت، بدون خشونت و کشت و کشتار، مراجعه به آرای عمومی است و لاغیر. باز هم نگویید نمیشود. اگر همه با هم باشیم، نشدنی ترین کارها را میتوان انجام داد. همانگونه که اخیرا دیدیم وقتی مردم تونس برای تغییر دست به دست هم دادند و کسی در دل آنها بذر تردید و نا امیدی نکاشت، چگونه به پیروزیهای بزرگی دست یافتند.
همچنین شنیدم و خواندم که آقای خاتمی رییس جمهور سابق برای شرکت مردم در انتخابات آینده باز یه میدان آمده اند و اظهار نظر فرمودند. از شروط ایشان برای شرکت در انتخابات آینده "آزادی زندانیان سیاسی" و "اجرای قانون اساسی" بوده است. ابتدا باید از جناب خاتمی پرسید شما از طرف چه کسانی شرایط شرکت در انتخابات را تعیین می فرمایید: از طرف جنبش سبز، اصلاح طلبان، دانشجویان، روحانیت، مردم کوچه و بازار؟ آیا این جریانات حق دارند از شما بپرسند که شما اصولا شرایط کنونی جامعه ایران را چگونه تحلیل می کنید و آیا می پندارید اگر بر فرض محال این پیشنهادهای شما پذیرفته شد، با وجود افرادی مثل جناب جنتی در راس شورای نگهبان و با وجود نظارت استصوابی، آیا امکان یک انتخابات آزاد در ایران وجود دارد؟ دیدید که آقای جنتی چطور آب پاکی را روی دست شما ریخت و گفت اصلا نیازی به حضور شما نیست که برای نظام شرایط تعیین می کنید.
جناب آقای محمد خاتمی؛ بیایید با هم کمی صادقانه صحبت کنیم. راستی شما فکر میکنید اگر وضع مانند ده دوازده سال پیش شود و شما رییس جمهور با بیش از بیست میلیون رای شوید و مجلسی مانند مجلس ششم هم در اختیار شما باشد با چنین قانون اساسی جنابعالی در پایان کار نخواهید فرمود من یک تدارکاتچی بیشتر نبودم؟ جناب استاد؛ چرا از گذشته درس نمی آموزیم؟ شما هنوز متوجه نشده اید مشکل کار در کجاست؟ با آن هوش و استعدادی که در شما هست من باور نمیکنم! میدانم و میدانید که گره کور در چه نقطه ایست. یا نمی خواهید یا نمی توانید بگویید آنچه باید گفت را. جناب آقای خاتمی من مشفقانه به شما میگویم دیگر این چنین حرفها و موضعگیریها دردی را دوا نمیکند. اگر می خواهید به جبران کم کاریها و فرصت سوزیهای گذشته برای مردم کاری انجام دهید، همراه بسیاری از دوستان تان که به واقعیت های امروز جامعه رسیده اند بیایید همه با هم و دست در دست هم و با یک صدا فریاد کنیم که ما فقط در یک همه پرسی آزاد پس از گذشت قریب 32 سال میخواهیم شرکت کنیم و "آری" یا "نه"ی خود را تکرار نماییم.