۱)
دو هفته ی پيش، سرانجام «گونترگراس» نويسنده و روشنفکر چپگرا و ضد امريکايی آلمان در حاشيه ی انتشار رمان تازه اش (پوست کندن پياز) اعتراف کرد که در ۱۹ سالگی «عضو حزب نازی» و از آن سرافکنده سازتر، «عضو گارد اس.اس» بوده است.
اعتراف او، به ويژه در ميان جنبش چپ و هواداران اش ضربه ی غافلگيرکننده ای بود و تا مدتی آنان را در بهت و حيرت فرو برد که چگونه نماد و نشانه ای چون او «سابقه ای تا بدين پايه خفت بار» داشته و آن را تاکنون در پشت نقاب «مخالفت های تند و بی پرده با سياست های ايالات متحده» پنهان می کرده است؟!
با اين حال، آنچه اکنون بر آقای گراس می رود کمتر ارتباطی به ما دارد. همچنانکه «گذشته ی آلوده» ی او نيز کمترين ربطی به ما ايرانيان ندارد.
اما «مضحکه گونترگراس» و رويدادهای رخ داده پيرامون آن می تواند مبنا و ملاکی برای داوری و يا دست کم، طرح پرسشی درباره ی«وضعيت اخلاقی جامعه ی سياسی ما» باشد.
اما چطور؟!
۲)
تنها کمی پس از اعترافات شخص گونترگراس و «اقدام عليه خود» بود که "سازمان اسناد ملی آلمان" به خود اجازه داد تا در جهت کاستن از مناقشه ی ايجاد شده پيرامون اين اعترافات و تاييد صحت گفته های او ؛ پرونده ی شخصيتی گراس را گشوده و در اختيار افکار عمومی آلمان قرار دهد.
به بيان ديگر؛ دولت آلمان که در همه ی ۶۰ سال گذشته از هويت و سابقه ی آلوده ی گونتر گراس مطلع بوده و اسنادی در اين باره در اختيار داشته است، هرگز به خود اجازه نداد تا:
از داشتن چنين اطلاعاتی که افشاء و بازگويی آن می توانست اين منتقد سرسخت و ناراضی مشهورش را به «شهروندی منکوب و سربه راه» و حامی سياست های دولت های آلمان در دهه های گذشته کند، سوءاستفاده کرده و حيثيت عمومی او را به نفع خود مخدوش کند.
همچنانکه "وزارت دفاع ايالات متحده" نيز که در همه ی اين سال ها از موضوع اسارت او در دست ارتش خود به جرم «عضويت در گارد اس. اس» مطلع بوده است، هرگز چنين نکرد تا يک منتقد سرشناس سياست های خود در عرصه ی جهانی را «منکوب، تحقير» و مخالفت هايش را «بلااثر» کرده باشد!
کمی دقت در «مضحکه ی گونترگراس» کافی ست تا دريابيم «امنيت حوزه ی خصوصی» که نگره ی ليبرال دموکراسی نويد آن را می دهد، تا چه پايه محترم و تا چه اندازه حفاظت شده است و تا چه حد از دسترسی و دستکاری دولت به منزله ی «قدرت مطلق» دور است.
با اين حال، اين همه ی آن چيزی نيست که «مضحکه گونترگراس» به ما می آموزد!
۳)
۲۷ سال پيش دانشجويانی مسلمان و انقلابی، در رقابت با «چپ کلاسيک» بر سر رهبری افکار عمومی و حتی بر خلاف آموزه های دينی شان از ديوارهای يک سفارتخانه ی خارجی در تهران بالا رفتند تا به گمان خود، خشم و شور انقلابی شان را عليه امپرياليزم آمريکا به نمايش بگذارند!
در اتاقی از سفارتخانه با انبوهی از ريسه های کاغذ مواجه شدند که مطابق روال کاری هر سفارتی که با تهديد اشغال مواجه می شود، توسط دستگاه های کاغذخورد کن تقريبا معدوم شده بودند.
قسمت عمده ی اين اسناد مربوط به مکاتبات اداری، گزارش ها و تحليل های مربوط به ايران توسط کارکنان و وابسته های نظامی و فرهنگی سفارتخانه بود که به وزرات خارجه ی اين کشور ارسال شده بود.
ناگفته پيداست که چنين اوراقی، از آنجا که «توسط اتباع بيگانه» و به «مقاصد خاص» تهيه و تنظيم شده بودند؛ هرگز از اعتبار کافی برخوردار نبودند تا مستند صدور کيفرخواست عليه هر شهروند ايرانی، محاکمه و صدور حکم عليه آنان قرار گيرد.(چه تضمينی ست که بيگانگان اوراق خود را بر مبنای حقيقت،منافع و حقوق ما تنظيم کنند؟!)
با اين حال، شهرآشوبان آرمانگرای مسلمان دهه ی ۶۰ در نخستين روزهای حضور خود در پهنه ی سياست در ايران؛ با پشتکاری بی مانند به چسباندن ريسه های کاغذ مشغول شده و بر اساس يافته های بی اعتبار خود و بی آنکه به نتايج هولناک رفتار خود بيانديشند، حيثيت و اعتبار بسياری از رقبای سياسی خود را به بازی گرفتند.
از ميان همه، سرنوشت يکی از ايرانيان که با استناد به همين اوراق مخدوش و ساختگی (از جمله اينکه: سفير ايالات متحده در سوئيس در نامه ای به او، در شروع نامه از تعبير "دوست عزيز" سود برده بوده است!) نزديک به ۲۷ سال از شيرين ترين ايام زندگی اش را در زندان گذراند؛ سرنوشت دردناک تر و تراژيک تری ست!
و خود به تنهايی، نشاندهنده ی سطح وفاداری بازيگران سياسی در جامعه ی ايرانی به «پرنسيپ های مبارزه و رقابت سياسی»؛ و از بابت اينکه بازيگران مذکور خود را "مسلمان" می خوانند، نمايانگر «عمق ايمان آنان به آموزه های دينی»ست که خود را بدان مومن می دانند.
۴)
مقايسه ای ميان عوارض و جوانب «مضحکه ی گونترگراس» در آلمان و «تراژدی عباس اميرانتظام» در ايران؛ فقط حقانيت «ليبرال دموکراسی» را در مقايسه با ساير سيستم های سياسی يادآور نمی شود.
بلکه درجه ی «مشروعيت برای ارائه ی تعاليم اخلاقی» ی کسانی را هم به ما متذکر ميشود که اينک در مقام "معلم اخلاق" و خطاب به "ما" می نويسند:
«جامعه ای که دروغ در آن رواج نگران کننده ای يافته است، جامعه ای فاقد سرمايه ی اجتماعی ست»!
در کامنتی(بعد از مراجعه به سايت شخصی ايشان) چنين پيغامی گذاشتم:
لطفآ خطبه ای هم در باب "شرم" کارسازی کنيد آقای محترم. بد نيست که ما شهروندان اين را هم بدانيم که اگر جامعه ای از خطاهای خود شرم نکند و پوزش نخواهد، چگونه جامعه ای ست!