تضاد سلطنت با تجدد، عباس ميلاني، شرق
هر چه درآمد نفت ايران فزونى گرفت، كيش شخصيت شاه هم تقويت شد. پس از مدتى به راستى باور داشت كه همه دانى خطاناپذير است و همه چيز را بهتر از همه كس مى داند. در حالى كه در سال ۱۹۵۹ در سخنرانى اى در جمع اقتصاددانان، اذعان كرد كه از اقتصاد و قوانين سخت و پيچيده اش چيزى نمى داند و اهل خبرت را تشويق كرد كه او و دولت را از فيض راهنمايى هاى فنى و علمى خود محروم ندارند
بررسى موردى زندگى پهلوى دوم
چندى قبل در كنفرانس اكسفورد پيرامون دوران جوانى محمدرضا و زندگى خصوصى اش سخنرانى كردم. آنچه در ذيل مى خوانيد روايت فارسى آن گفتار انگليسى است. به سياق هر گفتار اين يكى بافت و ساخت مقاله را ندارد. روايتش گرته اى از گونه هايى پراكنده از زندگى او است.
-------------------------------
در درون چون هملت، روحيه اى متزلزل داشت. در برون اغلب چون هرود (HEROD) خودكامه، لاف قدر قدرتى مى زد. عزلت گزين بود و خلوت تنهايى را بر جنجال جلوت سياسى رجحان مى گذاشت، اما بخش اعظم زندگى اش را ناچار، زير نور اغلب گزنده رسانه هاى عمومى گذراند. از سويى زمانى كه دوروبرش را موجى از مداحان داخلى و خارجى گرفته بودند _ و يكى چون علم او را همسنگ ناپلئون مى دانست و آن ديگرى آرزو مى كرد كه چند صباحى بر آمريكا هم حكومت كند _ با كبر و كبريا، حكم مى راند، اما شگفت آنكه به محض آنكه زره قدرتش ترك برداشت، ناگهان توان تصميم گيرى هم يكسره از او زايل شد.
مدافعانش گاه برآنند كه وحشت زدگى و گريزپايى، بى تصميمى و تزلزل چند ماه آخر سلطنتش را به ۶ ميلى گرم كلورامبوسيل (CHLORAMBUCILE) تاويل كنند كه در آن سال ها براى مداواى سرطانش مصرف مى كرد. مى گوييد _ درست هم مى گوييد _ كه در آن روزگار پرمخاطره، در عين حال هر روز براى تسكين اعصاب خسته اش، مقدارى معتنابه واليوم (VALIUM) مصرف مى كرد. شكى نيست كه كلورامبوسيل، همان طور كه توليدكنندگانش فاش مى گويند، در مصرف كننده دلهره و اضطراب، افسردگى و اضطرار، وهم و وحشت و بالاخره بى تصميمى و تزلزل مى آفريند. اما شاه سال ها پيشتر از آنكه به استفاده از اين دارو ناچار شود، در لحظه هاى بحرانى زندگى سياسى اش، مضطرب و افسرده مى شد. دودلى و ترديد نشان مى داد نه تنها از تصميم گيرى قاطع عاجز مى ماند، بلكه در اساس اضطراب بحران را برنمى تابيد. اغلب فرار را بر قرار ترجيح مى داد. براى مثال، بين سال ۱۳۲۰ كه بر تخت سلطنت نشست، تا زمان كودتاى ۲۸ مرداد شاه دست كم پنج بار، به روايت اسناد سفارت آمريكا و انگليس و راويان موثق ديگر، در آستانه خروج از ايران بود. انگار به رغم حكومت سى و هفت ساله اش به كار سلطنت رغبت چندانى نداشت و ابعاد اين بى رغبتى را مى توان در داستانى سراغ كرد كه چند منبع موثق صحتش را تاكيد كرده اند.
مى گويند روزى شاه با عده اى محدود از نزديكترين دوستانش ورق بازى مى كرد، گويا بلوت مى زدند. در سال هاى اول سلطنتش، شاه گاه قمار مى كرد، اما پس از چندى از اين كار يكسره دست شست و تنها به بازى هايى مى پرداخت كه شرط بندى و برد و باخت نقدى در آن نبود. در عين حال، شاه همه عمر به بازى هاى دسته جمعى و محفلى علاقه فراوان داشت. آن روز به دوستانش از بازى تازه اى صحبت مى كرد. مى گفت در اين بازى هر كس حرفه اى را كه براى خود و ديگر بازيگران مناسب تشخيص مى دهد، يعنى حرفه اى مرجح به آنچه در زندگى واقعى دارند، باز مى گويد. يكى از حضار انگار حرف دل همه را زد وقتى گفت، هيچ كدام از ما جرات اين كار را نداريم. مگر آنكه خود شما پيشقدم شويد.
شاه هم پيشقدم شد. نه تنها حرفه هاى مطلوب و مناسب يكى از برادران و يكى از خواهرانش را باز گفت، بلكه در مورد خودش هم صحبت كرد. مى گفت دلم مى خواست رئيس يك اداره دولتى باشم. از صبح تا عصر كار كنم. بعد مدتى فراغت ورزش داشته باشم. بعد هم به منزل بروم و اندكى تلويزيون تماشا كنم و اول شب هم بخوابم.
در كودكى، فرزند سربازى سختگير بود. در جوانى به پادشاهى گريزپا بدل شد و در واپسين ماه هاى عمرش، به آواره اى دربه در تبديل شده بود. غربى ها او را نخست بسان جوانى خوش گذران و سپس به عنوان پادشاهى خودكامه مى شناختند. مى گفتند مملكتش را با سرعتى سريع تر از آنچه شرط عقل و اعتدال است به سوى ارزش هايى غربى سوق مى دهد.
منتقدانش، در مقابل، او را انسانى خوش گذران مى دانستند، مى گفتند ترقى خواهى اش صورى است. مدعى بودند مستبد است و نوكر غربى ها است و نسبت به فساد مالى گسترده خاندان سلطنتى و دوستانش بى اعتنا است. مى گفتند عبارت فارسى اش اغلب نامفهوم و به فعلى يا فاعلى سرگردان دچارند. در دورانى كه در سوئيس دبيرستان مى رفت، رضاخان دستور داده بود كه هفته اى دست كم يك نامه و يك انشاى فارسى بنويسد. نامه ها و انشاهايش هر هفته سه شنبه ها به تهران مى رسيد. رضاخان آن روزها كار خود را تنها زمانى مى آ غازيد كه نامه فرزند رسيده باشد. در مقابل نوشتن اين نامه ها و انشاها _ كه رضاخان مدت ها آنها را خود به دقت مى خواند بلكه گاه درباره چند و چون املا و انشا و خطش با ذكاءالملك فروغى مشورت مى كرد _ براى شاه، به گفته خودش، چون برزخى بود. در عين حال، قاعدتاً به اعتبار همين مشق مرتب بود كه شاه خطى خوش پيدا كرده بود و قوام و زيبايى خطش، اغلب با خامى و بافت ناهمگون گفتارش در فارسى ناهمخوانى داشت.
هر چه درآمد نفت ايران فزونى گرفت، كيش شخصيت شاه هم تقويت شد. پس از مدتى به راستى باور داشت كه همه دانى خطاناپذير است و همه چيز را بهتر از همه كس مى داند. در حالى كه در سال ،۱۹۵۹ در سخنرانى اى در جمع اقتصاددانان، اذعان كرد كه از اقتصاد و قوانين سخت و پيچيده اش چيزى نمى داند و اهل خبرت را تشويق كرد كه او و دولت را از فيض راهنمايى هاى فنى و علمى خود محروم ندارند. در سال ۱۹۷۵ آرا و نظرات اقتصاددانان را اغلب به سخره مى گرفت. به هشدارشان كه هزينه كردن همه درآمد نفت به انقلاب خواهد انجاميد وقعى نگذاشت. به راستى گمان پيدا كرده بود كه قوانين اقتصادى را هم مى توان منقاد و مطيع فرامين سلطنتى كرد. در آن زمان ديگر نظرات مشورتى هيچ كس را به جد نمى گرفت. در حالى كه در سال ها پيش از بالا رفتن درآمد نفت، عده اى نسبتاً كثير _ از حسين علاء و عبدالله انتظام تا امام جمعه و سيد ضياء _ مرتب با شاه ديدار و رايزنى مى كردند، در دهه واپسين سلطنتش، ديگر راى و نظر اين گونه مشاوران را نه تنها نمى جست كه برنمى تابيد.
در آن سال ها ديگر حتى با روزنامه نگاران و دولتمردان غربى هم رفتارى آمرانه و گاه تحقيرآميز پيدا كرده بود. بارها به تحقير از دموكراسى ورشكسته دنياى «چشم آبى ها» سخن مى گفت. در گفت وگويى با اوريانا فالاچى حتى ادعا كرد كه با خدا رابطه اى مستقيم دارد! آن روز در مورد زنان هم نظر داد. شاه انگار در خلوت، به ضعف طبيعى زنان، به خصوص در قياس با مردان، باور داشت. مى گفت حتى در آشپزى هم دستى توانا ندارند و بهترين آشپزهاى دنيا كماكان مردانند. آنچه در خلوت با اسدالله علم در اين باب مى گفت و مى شنيد حتى تحقيرآميزتر بود. در يك كلام، در طول زندگى پر فراز و نشيب شصت ساله اش، ما نه با يك شاه كه با چندين شاه روبه روييم و در درون همه آنها هم به قول حافظ، «فغان و غوغا» بود. ريشه اين «فغان و غوغا» را در شاه، مانند هر انسان ديگر، بايد در سال هاى نخست عمرش سراغ كرد. امروزه ديگر روانشناسان متفق القولند كه شش يا هفت سال اول عمر، شخصيت انسان را رقم مى زنند و شخصيت شاه هم از اين قاعده مستثنى نبود.
كودكى شاه كم محبت بود. پدرش اغلب غايب بود و به كار سياست و نبرد با نيروهاى گريز از مركز _ از خزعل نوكر انگليس تا ميرزا كوچك خان متحد شوروى _ مشغول بود. وقتى هم كه حاضر بود فرزندانش را تخته بند نظم و نسق نظامى مالوف خود مى كرد. محمدرضا شش ساله بود كه زندگى اش يك باره دگرگون شد. تا آن زمان با مادر و خواهرش زندگى مى كرد. اشرف به او عشقى گاه خفقان آور نشان مى داد. شمس هم محبوب مادر و پدر و كژتاب بود. مادرش كه پسرش را سخت دوست مى داشت.وى را به نظرقربانى و سفره و نذر آميخته بود، حال آنكه رضاخان اين گونه باورها را به سخره مى گرفت. هنوز محمدرضا هفت سالش نشده بود كه ادعا كرد دست كم سه بار در خواب امامان را ديده است و از مرگ قطعى نجاتش دادند! مادرش طبعاً اين ديدارها را نشانى از نظركردگى فرزندش مى دانست و آنان را مى پسنديد. پدر، در مقابل آنها را وهمياتى «زنانه» مى دانست . گرچه در كودكى و جوانى به اعتبار سايه خوف انگيز رضاخان، وليعهد جوانش از تكرار شرح اين خواب ها امتناع مى كرد، اما به هنگام سلطنت، در نخستين كتابش، ماموريت براى وطنم، شاه از اين عوالم به تصريح و تفصيل ياد كرد. [چون به حكومت رسيد] خطر عمده و خصم اصلى سلطنت خود را در كمونيست ها و پس از چندى، به همراه آنها در جبهه ملى سراغ مى كرد و گمان داشت كه در تقابل با اين دو خطر عمده، مذهب يار و مددكار او است. به محض آنكه رضا خان تاج سلطنت را بر سر گذاشت، فرزند شش ساله اش، محمدرضا را نه تنها به وليعهدى منصوب كرد بلكه بى تاخير او را از «دامن زنان» كه تا آن زمان مامن محمدرضاى جوان بود بيرون كشيد و او را در كاخى مستقل، مستقر كرد و مشتى محافظ و معلم مرد را مسئول تعليم و تربيتش ساخت. به امر رضاخان، از آن پس همه، از اعضاى خاندان سلطنتى تا امراى ارتش و وزراى دولت، محمدرضاى جوان را بايد وليعهد مى خواندند. حتى مادرش كه به رغم جدايى از رضا شاه، لقب ملكه گرفته بود، فرزند شش ساله اش را وليعهد مى خواند و هرگاه كودك وارد اتاق مى شد، مادر پيش پايش، بر سبيل احترام، برمى خاست. حتى رضا خان هم وليعهد را صرفاً شما خطاب مى كرد و با او رفتارى متفاوت از ديگران داشت.
اگر لحظه اى به واقعيت اهميت شش سال اول عمر انسان ها بينديشيم، آنگاه به گمانم چاره اى جز اذعان اين واقعيت نداريم كه درست در سال هايى كه شاه به مهر پدرى نياز داشت، پدرش در صحنه اى سواى زندگى فرزندش مشغول بود. حتى وقتى كه در صحنه خانوادگى حضور داشت، به سياق سلوك قزاقى اش، از نشان دادن محبت و ابراز علاقه به فرزندانش، به خصوص به پسرها، عاجز بود. چنين عملى را نه شايسته خود، نه برازنده پسرانش مى دانست. مى گفت در آنها سلوك زنانه مى آفريند. فرح پهلوى ناتوانى شاه در ابراز محبت به ويژه از طريق بوسه و نوازش پدرانه به فرزندانش را به همين بى مهرى رضا خان تاويل مى كند.
به علاوه، سال هاى آغازين زندگى نه تنها براى شخصيت يك يك انسان ها كه براى سرنوشت و سلوك شاهان نيز نقشى تعيين كننده دارد. به قول شكسپير، شاهان «براى حكمرانى، نه حكم برى» زاده شده اند، اما شاه براى حكم برى زاده و تربيت شد و آنگاه از او انتظار حكم رانى شاهانه مى رفت. مهم تر اينكه برخى سياستمداران، چون قوام السلطنه، نخست شاه را به عنوان فرزند رضا خان ديده بودند و آنگاه بيست سال بعد مى بايست همان كودك ديروز را به عنوان پادشاه ارج بگذارند و اطاعت كنند. مى گويند قوام كه زخم زبانش شهرتى تمام داشت، در نخستين ديدارش با شاه در مقام شاهى به او گفته بود، «ماشاءالله اعليحضرت خوب بزرگ شده ايد.» حتى اگر اين ماجرا را قوام- چون ده ها داستان ديگر مربوط به حاضر جوابى و درايت خود- خود آفريده باشد و حقيقت تاريخى نداشته باشد، باز هم گوياى نكته تاريخى مهمى است. جبروت حكومتى عاريتى به دشوارى تحقق پذير است. خانواده هاى سلطنتى براى احتراز از اين معضل، شاهزادگان را حتى الامكان از انظار عمومى دور نگه مى دارند، زندگى شاهزادگان را در پرده اى از رمز و راز در مى پيچند و نمى گذارند رعيت دولت، حاكم قدر قدرت آينده را در حالتى عارى از هاله قدرت و جلال دربارى رويت كند. به همين خاطر است كه اصولاً پديده سلطنت با عصر تجدد كه در آن شفافيت در بيشتر عرصه ها به خصوص عرصه سياسى نه تنها فضيلت كه ضرورت است و نيز با اصول دموكراسى و سماجت عكاسان و خبرنگاران و محققان و وجود آرشيو و دوربين هايى كه لحظه به لحظه زندگى افراد را ثبت و ضبط و بازيافتنى مى كنند و عرصه خصوصى شاهان را مورد حمله و نظارت دائمى قرار مى دهند، منافات دارد. سلطنت هاله اى رازگونه براى قدرت مى طلبد و تجدد عصر پرده درى است و شفافيت و رمززدايى.
وقتى به زندگى پنج سال اول شاه مى نگريم، مى بينيم كه حال و هوايى يكسره متفاوت از شكوه ملازم با حكومت داشت. به همين خاطر بسيارى از كسانى كه او را در اين حالت ديده بودند، بعداً به دشوارى بيشترى مى توانستند او را در مقام شاه به جد بگيرند. به علاوه واقعيت بارز ديگر در چند سال آغازين زندگى محمدرضا اين بود كه در طلب مهر پدرى و در سايه وجود پر تحكم او بود. همه [اطرافيان] از جمله خود او از پدر مى ترسيدند. حتى پس از آنكه وليعهد شده بود بيش از پيش طرف توجه پدر قرار گرفت، آشكارا جثه نحيف خود را در برابر قد بلند پدر خوار و خفيف مى دانست. بارها به تصريح نوشته بود كه مى ديديم اطرافيان و همه كسانى كه در حضور پدرم ظاهر مى شدند از قد بلند و چشمان او مى هراسيدند. در عين حال در دوران سلطنتش هم مى ديد كه قد و قواره تاريخى پدر بر او و دستاوردهايش سايه انداخته اند. همه [برخلاف پدر] براى پسر چيزى جز تنفيذ يا تمجيد كمرنگ و كم سنگ در چنته نداشتند. ديرى نپاييد كه درباريان و نزديكان شاه دريافتند كه پيش پسر مدح پدر را نبايد گفت. تمجيد كارهاى پدر را در حكم تعطيل ضمنى كارهاى پسر مى دانست. سه كتاب شاه در اين زمينه نكاتى به راستى شگفت انگيز دربردارند و آنها هر يك مصداق بارز رابطه سخت پيچيده پدر و پسر هستند. ماموريت براى وطنم از سويى يكسره در سايه پدر نوشته شده است. همين بس كه در متن سيصد و هشتاد و پنج صفحه اى كتاب نزديك به پانصد بار از رضاخان ياد شده. در مقابل تنها شش اشاره مجمل به ملكه مادر در كتاب راه يافته است. در عين حال در همان چند صفحه اول كتاب محمدرضا بر برترى خود بر پدرش اصرار مى ورزد. بايد به ياد داشت كه محمدرضا اين كتاب را در سال ۱۳۴۰ / ۱۹۶۱ نوشته بود و به تحقيق مى توان گفت كه در دوره او هنوز كارى انجام نشده بود. دو كتاب بعدى شاه به «انقلاب سفيد» و «به سوى تمدن بزرگ» كمتر به مسائل فردى مى پردازند و بيشتر در حكم گزارش هايى آمارى از چند و چون تحولات مملكت هستند. با اين حال غيبت رضاخان در صفحات آن دو كتاب و چند مورد تذكر اين ادعا كه در دوران رضاشاه صرفاً در برخى زمينه ها كارهايى مقدماتى و تداركاتى انجام شد، همه گوياى پيچيدگى اين رابطه پدر و پسرى اند. شگفت اينكه در يكى از كتاب ها شاه حتى زمانى كه از چند و چون به سلطنت رسيدن خود ياد مى كند، از زمين و زمان مى گويد و خدا را به خاطر قرار دادن سكان كشتى سرنوشت ايران در دست خود شكر مى گزارد، اما از پدرش ذكرى نمى كند.
حتى شگفت انگيزتر از اين غيبت پدر در دو كتاب شاه _ به سوى تمدن بزرگ و انقلاب سفيد _ چند و چون حضورش در ماموريت براى وطنم است كه بعدهاى مهمى از اين رابطه پيچيده را برملا مى كند.
در آنجا شاه از روزى مى گويد كه ديگر جوانى كامل و بالغ و وليعهدى مصدر برخى كارهاى آزمايشى (چون رياست جلسات پيشاهنگى) بود. روزى در كلاردشت با پدر بود. كلاردشت از مناطق محبوب پدر بود و بعدها به منطقه محبوب پسر بدل شده بود. به علاوه شاه ساعات بلند براى شنيدن نتايج كودتاى ۲۵ مرداد را در همان جا در كنار چند نفر از دوستان نزديكش گذراند. آن روز در كلاردشت از پدر مى پرسد كه اين روزها محرك و هدف اصلى او كدام است. به ديگر سخن از رضاخان مى پرسد كه مهمترين آرزوى سياسى او اين روزها چيست؟ جواب پدر آماده بود. بدون تاخير و تامل گفت مى خواهد چنان دستگاه دولتى اى مستقر كند كه پس از خروج او از صحنه هم بتواند به كارش ادامه دهد. او كه همه عمر نسبت به زخم زبان ها و ايرادات واقعى ديگران و حتى نسبت به نيش هايى كه يكسره ساخته ذهن خودش بود، حساسيت فراوان نشان مى داد، اين بار نيز حرف پدر را به دل گرفت. با خود چنين استدلال كرد كه انگار پدر در توان پسر در حفظ تخت سلطنت و تداوم بخشيدن به دودمان تازه برپا شده پهلوى شك دارد.
گفته رضاخان به ويژه از دو جنبه جالب توجه است. گرچه آن روز اين چند كلمه بر پسرى كه تشنه مهر و اعتماد پدر بود، گران آمده اما امروز در چشم انداز تاريخ آن را بايد بيان زاويه ديد پدر دانست. انگار رضاشاه مى دانست كه فرزندش ساخته اين كار نيست. شواهد مهم ديگرى هم از اين بى اعتمادى سراغ مى توان كرد. طرفه آنكه شاه به رغم رنجى كه همه عمر از اين كلام صريح و گزنده پدر برد، خود بيش و كم عين همين عبارات را بار ها در باب وليعهد خود با ديگران مطرح كرد. آيا به پسرش هم عين اين عبارات را تكرار كرد؟
نقل گفته گزنده پدر توسط پسر در ماموريت براى وطنم از جنبه اى ديگر نيز امروزه شگفت انگيز مى نمايد. آيا نبايد پرسيد كه ذكر اين ماجرا در خاطراتش در سال ۱۹۶۱ نوعى هشدار نبود؟ آيا مستتر در آن عبارات كتاب اين نبود كه مردم بدانيد كه پدرم مرا قادر به حفظ سلطنت نمى دانست؟
البته در عين حال اگر كسى در آن روز ها چنين استنباطى از پيام مستتر كتاب هم پيدا مى كرد، قاعدتاً جرات بيان علنى اش را نمى داشت. با ريشه گرفتن انقلاب سفيد كيش شخصيت شاه هم در آستانه نضج گرفتن بود و قاعدتاً حتى بازگو كردن آنچه به تلويح در لابه لاى خود كتاب شاه نهفته بود كيفر مى ديد.
در هر حال محمدرضا، جوان دوازده ساله بود كه يكباره به تصميم پدر عازم اروپا شد. تازه در مدرسه اى كه در كاخ برايش ترتيب داده بودند خو كرده بود كه ناگهان به حكم پدر از آن فضاى مالوف و البته پرانضباط دور مى شد. به سوئيس مى رفت تا تحصيلات اروپايى پيدا كند. او خود مى دانست كه بى سوادى اش و بى اطلاعى اش از فرهنگ و زبان هاى خارج- به جز اندكى روسى كه در ميان قزاق ها فرا گرفته بود- براى او به ويژه در مقابل اشرافيت پرمدعاى اغلب فريفته فرهنگ ايران نكته اى منفى و موقعيتى زيان بار بود. نمى خواست پسرش هم به درد پدر دچار باشد.
همراه گروهى كوچك كه مودب نفيسى و تيمورتاش از سرپرستانش بود و پسر تيمورتاش و پسر ديگرى به نام حسين فردوست از جمله همراهانش در سال ۱۹۳۱ به سوئيس رسيد. آن روز ها بين تهران و مركز اروپا خط مستقيمى در كار نبود. سفر پنج ساعته امروز دست كم يك هفته به درازا مى كشيد. وليعهد هم از اين قاعده مستثنى نبود. به بندرانزلى رفت كه بعد ها به بندر پهلوى تغيير نام داده شد. از انزلى به شوروى و از شوروى به اروپا راهى بود كه ناچار پشت سر گذاشت.
در سوئيس نخست در مدرسه اى در شهر لوزان ثبت نام كرد. در عين حال در منزل معلمى زندگى مى كرد كه در تدارك آمدن اجاره نشين جديد، منزلش را اندكى گسترده تر كرده بود. همه شواهد- از گزارش هاى كنسولگرى هاى انگلستان در سوئيس تا خاطرات فردوست- حاكى از آن است كه محيط مدرسه اول به طبع او نمى ساخت. با همكلاسى هايش در جدال و تنش بود و بالاخره مديران مدرسه از رفتارش به ستوه آمدند و خواستار خروجش از مدرسه شدند. گويا آخرين خلافى كه اخراج محمدرضاى جوان را سبب شد زد و خوردش با جوانى مصرى بود.
از سال تحصيلى بعد محمدرضا در مدرسه لاروزه به تحصيل مشغول شد. در همان روز اول ورودش به مدرسه بود كه «واقعه پهلوى» رخ داد. سوار ماشينى زردرنگ از نوع هسپانو سوئزا (Hispana-Suiza) بود. تنها سفر نمى كرد. راننده و خدمتكار و پيشكارى همراهش بودند. از ماشين كه پياده شد به اطرافش نظرى انداخت. پسران اشراف و سياستمداران و سرمايه گذاران اروپا و آمريكا اينجا و آنجا در حياط حلقه زده بودند. هيچ كس به او توجهى نداشت اما اتومبيلش توجه همه هم مدرسه اى ها را جلب كرد. گروهى از آنان ماشين را حلقه كردند. يكى لوله هاى كرم پيچ در پيچ برآمده از سر خودرو را نظاره مى كرد و آن ديگرى گوشه اى ديگر از اين دستگاه شگفت انگيز را به دقت مى نگريست.
وى به ساختمان خوابگاه وارد شد. رئيس مدرسه و همسر آمريكايى اش تا نزديك اتومبيل به استقبالش آمده بودند. هم مدرسه اى ها به رغم آنكه خود از خانواده هاى نخبه غرب و شرق بودند، اين همه احترام را از سوى مديران مدرسه هرگز نديده بودند.
مى گويند محمدرضا مجموعه اى سخت سنگينى از چمدان ها و ساك دستى ها و جعبه هاى گونه گون را همراه آورده بود. دقايقى را در اتاق خود گذراند كه از قضا بزرگترين اتاق خوابگاه دانش آموزان بود. برخلاف رسم رايج مدرسه قرار بود وى در آن به تنهايى زندگى كند. چمدان ها را باز كرد و پس از لحظاتى به صحن مدرسه گام گذاشت.
مى توان تصور كرد كه در آن دقايقى كه در آستانه ورود به حياط مدرسه بود ذهن او سخت مضطرب و پرآشوب بود. از لحظه اى كه پدرش تاج سلطنت را بر سر خود گذاشت و پسر ارشدش را وليعهد كرد. محمدرضا هم جمله آزادى ها و دلخوشى هاى مالوف كودكانه را واگذاشت و در عوض امنيت محصورى را كه همزاد مقام سلطنت است برگرفت. تجربه مدرسه اولش نشانش داده بود كه ديگر بدون منزلت و حمايت و قدرت برخاسته از مقام خود نمى تواند در شرايط عادى كودكى و جوانى با ديگران به راحتى سر كند. قدرت و منزلت معمولاً همزاد انزوا و بيگانگى از فراز و فرودهاى زندگى روزمره اند. جلال و جبروت سلطنت نه تنها هاله اى از قدرت مى آفريند، بلكه سلطان را ناچار از كش و قوس تلاش معاش مالوف مردم بيگانه مى كند. هرچه بر قدرت شاه افزوده شد، جدايى اش از اين كش و قوس روزانه فزونى گرفت. در آن لحظاتى كه شاه در آستانه ورود به حياط مدرسه بود چه بسا كه از واگذاشتن قدرت و امنيت برخاسته از مقامش مضطرب بود. مى دانست كه با گام گذاشتن در حياط به عرصه زندگى روزمره و جمله ناامنى هايش وارد خواهد شد. آنچه در چند دقيقه بعد گذشت و همان «واقعه پهلوى» نام گرفت مويد اين اضطراب و نگرانى هاى همزاد زندگى عادى اش بود.
ضرب المثلى است در فارسى كه مى گويد گربه را بايد دم حجله كشت. به ديگر سخن قدرت «مردانه» را بايد در همان اوان كار تثبيت كرد. گويا محمدرضاى هم در دقايق اول ورودش به حياط لاروزه همين سودا را در سر داشت.
مشتى از پسران گرد درخت ستبرى كه در مركز حياط مدرسه بود گرد آمده بودند. از ورزش سخن مى گفتند چنان كه رسم پسران است. توجهى هم به همكلاسى تازه شان نداشتند. وقتى متوجه حضورش شدند كه ديگر عصبانى شده بود و «چون ببرى خشمگين اين سو و آن سو مى رفت» و دست هايش را به خطاب و عتاب بالا و پايين مى برد. در عين حال به زبانى كه به گمان پسران آمريكايى «تركيبى از فرانسه و انگليسى گانگسترهاى هاليوودى» بود چيزى مى گفت. پسران گمان كردند كه گوشه اى از نيمكتى را كه كنار درخت قرار داشت مى خواهد. لاجرم نزديك تر به هم نشستند و جايى براى تازه وارد باز كردند. اما زود دريافتند كه او در طلب جايى در نيمكت نيست. خشمگين بود چون گمان داشت «مردم بايد پيش پاى وليعهد ايران به پا خيزند.»
اما بچه ها اين رسم و رسوم را برنمى تابيدند. يكى به تمسخر خنده اى به لب آورد و آن ديگر به زخم زبان چيزى گفت. به هيبت سلطانى پهلوى برخورد. به نزديك ترين پسر در آويخت و از قضا او جوانى آمريكايى به نام چارلى چايلدز (CHARLIE CHILDS) بود. پهلوى گريبان چارلى را گرفته بود. ديرى نپاييد كه وليعهد به نفس نفس افتاده بود و چارلى بر سينه سلطانى نشسته بود و صورت سلطنتى را به ضربات مشت بسته بود. لحظاتى طول كشيد تا دو طرف را از هم جدا كردند. موى سياهش در گوشه اى از چهره بر ابرو افتاده بود و در گوشه ديگر صورتش خراش ديده بود و پيراهنش پاره بود. به آرامى بر پا خاست و حركت بعدى اش به اندازه حركات پيشين اش همكلاسى هايش را تعجب زده كرد. لبخندى زد و آنگاه با چارلى به گرمى دو بار دست داد و به محبت دستى بر پشتش كشيد. پهلوى گربه را دم حجله نكشته بود اما از همان لحظه جايى در ميان دانش آموزان ديگر پيدا كرد. از آن زمان به بعد او را بسان شاگردان مثل شاگردان ديگر مى دانستند در واقع هر دو روى سكه شخصيت شاه يعنى هم سويه هملت مردد و مضطربش و هم سويه هرود خودكامه اش در اين رخداد به ظاهر بى اهميت مشهود بود.
كنسول انگليس در ادامه گزارشش مى گويد: «وليعهد را همكلاسى هايش مثل شاگردى معمولى مى دانند و حتى گاه به او «تو» مى گويند (Tutoyer ) و تنها امتيازش بر شاگردان ديگر اين است كه اتاقى از آن خود دارد و هنگام غذاخوردن در صف نمى ايستد و با بچه هاى ديگر غذا نمى خورد.» به روايت كنسول «وليعهد به نظر نزد همكلاسى ها از محبوبيت برخوردار است و از آنجا كه هركدام از پسرها فرزند اشراف و سياستمداران بزرگند هيچ كدام امكانات جزيى وليعهد را به دل نمى گيرند.»
اين گزارش كنسول انگليس از يك جهت ديگر نيز سخت پراهميت است. آنجا مى توان قاعدتاً نخستين اشاره به پديده اى را كه ارنست پرون نام داشت سراغ گرفت. پرون را به راحتى مى توان از جنجالى ترين شخصيت هاى زندگى شاه دانست. گرچه بسيارى از ايرانيان پرون را جاسوس انگليس مى دانند، اما گزارش كنسول انگليس حكايت از واهمه انگليسى ها از اين دوستى نوپا دارد. كنسول او را «عجيب ترين مرد جوان» مى خواند. مى گويد شهروند سوئيس است و به ظاهر «راهنما، فيلسوف و دوست اصلى محمدرضا است. ظاهراً در سوئيس چون ابر- نوكر (Super-Servant) محمدرضا عمل مى كرد.»
پرون فرزند يكى از كارگران مدرسه لاروزه بود. سنش ده سال از محمدرضا بيشتر بود و اين تفاوت سن در زمان آغاز آشنايى شان عجيب تر مى نمود. در عين حال، هم جنس باز بود و نه در سوئيس و نه بعدها در تهران تلاشى در پنهان كردن اين جنبه از سلوك و شخصيتش نمى كرد. به علاوه به شعر و رمان علاقه مند بود. شعر هم مى گفت. قاعدتاً به راحتى مى توان تصور كرد كه در لاروزه، كه شاگردان همه از طبقات فرادست بودند و فرودستان را اغلب به ديده تحقير مى نگريستند و به علاوه، به اقتضاى فرهنگ حاكم كه هم جنس بازان را تمسخر و تخفيف مى كردند، روزگار بركسى چون پرون سخت مى گذشت. كنسول انگليس در وصف پرون مى گويد: «آدم عجيبى است... اغلب مثل دلقك يك كمدى موزيكال لباس مى پوشد و در عين حال كف بين هم هست و با نگاهى به كف دست دوستانش، شگفت انگيزترين مطالب را به خصوص در مورد زندگى جنسى آنها به زبان مى آورد.» به همين خاطر پرون پيوسته مورد طعن و ضرب شاگردان مدرسه بود و حتى مى گويند در يكى از مواردى كه پرون تحت ضرب وشتم كلامى و جسمانى بود، محمدرضا به دفاعش آمد و از آن پس او را در كنف حمايت خود قرار داد.
زيرنظر پرون بود كه او در آن سال ها به شعر فرانسوى دلبستگى پيدا كرد. در لاروزه هر شب پرون به اتاق او مى رفت و برايش شعر يا رمان مى خواند. شاه بعدها ادعا كرد كه در اين دوران از شاعران محبوبش يكى هم بودلر بود. براى حدود بيست سال پرون كه سخت منفور بسيارى از درباريان به خصوص ملكه ثريا بود، نزديك ترين يار و ياور شاه شد. در حساس ترين مذاكرات شاه از پرون استفاده مى كرد. آن گاه كه مى خواست با سفارتى خارجى مذاكره كند، چه زمانى كه لازم بود به يكى از بستگانش پيامى بفرستد يا حكمى صادر كند، پرون براى شاه مرد اين واسطه ها بود. با اين حال، در اواخر سال ۱۹۵۳ در يك مورد نقش پرون باعث دردسر و جنجال سياسى شد و شاه ناگهان او را از دربار راند و ديگر هرگز، حتى يك بار، با او ديدار يا گفت وگو هم نكرد. شمس پهلوى كه هم كيش مذهبى پرون (كاتوليك) بود، به او مأمنى و مأوايى داد و چند سال بعد، شخصى كه روزگارى مشير و مشار شاه بود، در تنهايى و دل شكستگى درگذشت. اسباب سقوطش را دنيس رايت انگليسى فراهم كرد.
شبى كه دنيس رايت بعد از كودتاى ۲۸ مرداد به تهران رسيد دو نفر بى دعوت قبلى، در سفارت به ديدنش آمدند. هر دو مى گفتند از طرف شاه آمده اند. هر دو بالاخره براى اثبات مدعاى خود دست خطى از شاه نشان دادند اولى پرون بود و دومى شاهرخ كه روزگارى گوينده راديو نازى ها بود. مى گفتند از شاه پيامى ساده و مهم دارند. مى گفتند در مسائل نفتى، دنيس رايت بايد مستقيم با شخص شاه مذاكره كند و از تماس با تيمسار زاهدى و عبدالله انتظام- كه يكى نخست وزير بود و آن ديگرى وزير امور خارجه بود- احتراز جويد.
دنيس رايت از اين كار سخت برآشفت. با وزارت خارجه انگلستان تماس گرفت و اجازه خواست با نخست وزير ايران ديدار كند و چند و چون پيام پرون را با او در ميان بگذارد. وزارت امورخارجه هم، با علم به اينكه چنين ديدارى، روابط شاه و زاهدى را حتى تيره تر خواهد كرد، با درخواست رايت موافقت كرد.
زاهدى طبعاً از اين حركت شاه نخست عصبانى شد. بى درنگ به ديدن شاه رفت كه آن روزها در سواحل درياى خزر تعطيلات تابستانى خود را مى گذراند. زاهدى بر سبيل گلايه از ديدار پرون با سفارت انگليس و از تلاش او براى تضعيف و حتى حذف نقش دولت در مذاكرات نفتى گفت. شاه البته منكر دخالت در اين كار شد. مى گفت پرون و شاهرخ خودسرانه به چنين عملى دست زده اند. مى گفت پرون نماينده يا واسطه او نبوده و براى اثبات مدعاى خود، بلافاصله پرون را از دربار اخراج كرد و ديگر هرگز او را نديد.
دكتر عباس ميلانى
استاد علوم سياسى و رئيس بخش ايران شناسى دانشگاه استانفورد