چه پاداشی و پيامدی از اين ويرانسازی به ويرانسازان میرسد که از سويی میگويند و مینويسند که بايد رويدادهای مرداد ٦٠ سال پيش را به بايگانی تاريخ سپرد و آن داغ را تازه نکرد و از سوی ديگر، روز و شب را به بازبينی و تاريخسازی پيرامون همان رويدادها میگذرانند و کاسهکوزه انقلاب اسلامی را نه بر گردن خودکامگی و فساد لگامگسيخته سالهای پيش از انقلاب، که بر گردن مردی میشکنند که نماد قانونگرايی و حقوق مردم بود
آقای نوری علا، من گاه و بيگاه جمعه گردی های شما را می خوانم و به راه و رسمی که در اين سال ها برای خامه خود برگزيده ايد، افسوس می خورم و می پرسم که بر آن نويسنده و نقاد ادبی که من پيشترها می شناختم و گاه و بيگاه هم سخنی با يک ديگر می گفتيم، چه جفا و ستمی رفته که اينک، کارش زهرخند و ناسزاگويی پرازخشم برکاغذ نهادن شده و خويشتن را پير اندرزگوی دنيای سياست و اخلاق برمی شمارد و از بلندای منبری خودساخته، به اين و آن نيش می زند و ناخويشان را «رسوا» می سازد! به هر روی، رموز مصلحت ملک، خسروان دانند.
نه می خواستم داوری های تازه يافته شما را به چالش کشم و نه شيفته درگيری قلمی با شما بودم که گفته اند خدنگ منت خاقان نمی توان خورد. اما اين نوشتار تازه شما با نام «روايت نسل نابهنگامی» را که درآن، نيش خامه نا اديبانه تان هم گريبان پدرم را گرفته و هم ناراستی هايی را پيرامون کتاب تازه من روان ساخته، نمی توان بی پاسخ گذارد که دوچيز طيره عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی!
نوشته ايد که «آقای محمد امينی، که گويا پدرش پيشکار دکتر مصدق بوده و عشق ژنتيک به مصدق دارد، بلافاصله کتابی در رد نوشته ميرفطروس به زيور طبع آراسته و با انتشار آگهی های مبسوط تلويزيونی خواندن آن را تبليغ می کند». پيشکاری کسی يا دستگاهی را داشتن، کاری نکوهيده نيست. اما شما نيک می دانيد که اين واژه «پيشکار» را به کاربرده ايد تا مردی را نکوهش کنيد که خويش و غير اورا می ستودند و می ستايند و جز به نيکی از او ياد نمی کنند. شما نيک می دانيد که مصدّق پيشکاری نداشت که پدرم چنان شغلی را داشته باشد. شما، پدرم نصرت الله امينی را که سه سال پيش درگذشت، نيک می شناسيد و می دانيد که او، در دوران زمامداری زنده ياد مصدق، رييس بازرسی نخست وزيری و سپس شهردار تهران بود و پس از کودتا، وکيل شخصی مصدق شد. پس از چه رو با چنين کينه ای می نويسيد که «گويا... پيشکار دکتر مصدق بوده» است؟ چه کسانی را می خواهيد شادمان کنيد؟ جبه خلعتی که را می جوييد که چنين سخن فرومايه ای را در باره مردی روان می سازيد که در تمامی زندگی دربرابر کسی قامت دوتا نکرد و جز راستی سخنی برزبان نراند؟ چه آزاری از او به شما رسيده که می خواهيد با پيشکار خواندنش، فرودستش سازيد؟ بگذريم که اين روش ناپسند شما، جز فروداشت خودتان، پيامد ماندگاری نخواهد داشت که به گفته نظامی گنجه ای، منه بردل نيک نامان غبار، که بدنامی آرد سرانجام کار.
می نويسيد از آن جايی که پدرم پيشکار مصدق بوده، من عشق ژنتيک به مصدق دارم و هم از اين انگيزه و جايگاه است که پس از آگاه شدن از گفت و گوهای آقای ميبدی با «پروفسور» ميرفطروس، «بلافاصله کتابی در رد نوشته ميرفطروس به زيور طبع آراسته و با انتشار آگهی های مبسوط تلويزيونی خواندن آن را تبليغ» می کنم. آگاهم که کتاب پيشين مرا که بررسی و افزوده هايی بر شيعی گری احمد کسروی است، ديده ايد و شايد هم آن را خوانده باشيد. خودم آن کتاب را امضا کردم و برای تان فرستادم و همسر گرامی تان، ايميل شادمانانه ای در سپاس از دريافت کتاب برايم فرستاد. خود شما هم در آن هنگام که مرا از خويشان می پنداشتيد، بارها کارهای نوشتاری و تاريخی ام را ستوده ايد و در تارنمای خود به چاپ رسانده ايد. پس نيک می دانيد که در جايگاه يک پژوهشگر تاريخ، نه اهل بخيه و سرهم بندی کردنم و نه نام خود را پای نوشتاری می نهم که پژوهش و وارسی راستين تاريخ درآن نباشد. چرا و به سودای چه پاداشی می نويسيد که من پس از خشمناک شدن از گفت و گوهای آقايان ميرفطروس و ميبدی برآن شده ام که کتابی را در سه جلد، که جلد نخست آن نزديک به ٧٠٠ صفحه است بنويسم؟ اين رسم راست گويی با مردم است؟ من، پژوهش برای نوشتن کتابی در سه جلد درباره دوران زمامداری مصدق و ارزيابی از کارهای او را، ساليانی پيش آغاز کردم که جلد نخست آن، در بازبينی و پاسخ به نوشتار اقای ميرفطروس، چند هفته پيش به چاپ رسيد. نگاهی به اين کتاب بيافکنيد و دريابيد که که چنين کار سنگينی را نمی توان در چند هفته و در واکنش به گفت گوهای تلويزيونی اين و آن، گل هم کرد. امروز نسخه ای را برای شما خواهم فرستاد تا خود به داوری نشينيد و به گفته حافظ، شهريار چشم را بر حواس کنيد.
آقای ميرفطروس، ناراست نامه پرکين خويش را نخستين بار پنج سال پيش به چاپ رساند و در همان هنگام نيز کسانی در باره ناراست گويی های تاريخی او نوشتند و کژروی های او را برشمردند. گفت و گوی ايشان با آقای ميبدی هم «دو سه هفته پيش» آغاز نشده و ماه ها است که در جريان است. گرفتاری هم نه دراين است که چرا يک برنامه ساز تلويزيونی، با آقای ميرفطروس به گفت و گو می نشيند؛ دراين است که چرا نوشتاری چنين بی مايه و آکنده از ناراستی را لواء الحمد بازسازی ميراث محمدرضاشاه می سازند و چرا گروهی از هواداران پادشاهی درايران، پاسداری از چشم انداز سياسی خويش را در ويران ساختن نام و جايگاه مردی می جويند که فرزند و پاسدار ارزش های انقلاب مشروطه بود و به پادشاهی مشروطه باور داشت؟ چه پاداشی و پيامدی از اين ويران سازی به ويران سازان می رسد که از سويی می گويند و می نويسند که بايد رويدادهای مرداد ٦٠ سال پيش را به بايگانی تاريخ سپرد و آن داغ را تازه نکرد و از سوی ديگر، روز و شب را به بازبينی و تاريخ سازی پيرامون همان رويدادها می گذرانند و کاسه کوزه انقلاب اسلامی را نه بر گردن خودکامگی و فساد لگام گسيخته سال های پيش از انقلاب، که بر گردن مردی می شکنند که نماد قانون گرايی و حقوق مردم بود. گرفتاری دراين است که از يک سو گفته می شود که اگرپادشاهی به ايران بازگردد، اين بار از نمونه های بلژيک و هلند و بريتانيا پيروی خواهد کرد و ديگر سوی، بخش بزرگی از نويد دهندگان چنان اينده ای، گذشته ای را می ستايند که شاهی خودکامه، همه دستاوردهای انقلاب مشروطه و قانون را به کنار نهاد، احزاب خودی را هم منحل کرد و ساواک را گرداننده کشور ساخت. مگر می توان نويد دموکراسی و حقوق بشر داد و از دشمنان دموکراسی و حقوق بشر نماد و تنديس ساخت؟ مگر می توان خويشتن را ميراث خوار پادشاهی مشروطه دانست و همزمان، براين باور داشت که مدرن سازی ايران جز به ياری زور و برچيدن مجلس مشروطه و از راه خودکامگی ناشدنی بوده است؟ دموکراسی خواهی برخی از هواداران رضا پهلوی که با چاشنی هواداری از کارهای خودکامانه ی پدر و پدر بزرگ ايشان همراه است، به همان اندازه باور کردنی است که سوگند فلان چپ در وفاداری به حقوق بشر همراه با ستايش از لنين و استالين و ديگر نمادهای سوسياليسم آسيايی.
رسم عاشق نيست با يک دل، دو دلبر داشتن يا زجانان يا زجان بايست دل برداشتن
ناجوانمردی است چون جانوسيار و ماهیــار يار دارا بودن و دل با سکنــدر داشتـن
آقای نوری علای گرامی! اين نامه را می خواستم در همين جا پايان دهم که حيفم آمد به گوشه ديگری از نوشتار شما اشاره ای نکنم. شما به درستی می نويسيد که برخی از رهبران جبهه ملی در آغاز فراز آيت الله خمينی و بنای جمهوری اسلامی، از وی پشتيبانی کردند. من نيک به ياد دارم که پدرم، همان رهبران را نکوهش می کرد که نمی بايست بختيار را رها کنند و به پيشباز امام راحل بروند. اما دراين جا نيز خامه پرخشم و کين شما، يک سويه برکاغذ نشسته است. می نويسيد: «جبهه ملی سال ها است که از داغ اين کودتا بخود می پيچيد تا اينکه "الاهه رحمت" را با ارفرانس به ايران آورد تا دولت موقت آن ها بقدرت برسد». ای کاش می افزوديد که در آن هنگام، شما نيز سخت دل شيفته و سرمست از آن «الاهه رحمت» بوديد. مگر نه اين است که در نوشتار شما که در آذرماه ۱۳۵۷ در ايرانشهر به چاپ رسيد، چنين داوری کرديد که «امام خمينی پديده ای تازه و دلگرم کننده در تاريخ تشيع است... امام خمينی را مردم انتخاب کرده اند» و نابخردانه و به سان يکی از همان رهبران جبهه ملی، پيش بينی کرديد که خمينی «درپی آن نيست تا قشر روحانيت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از ديکتاتوری... برهاند». پس به جا بود که می نوشتيد، شمار هواداران اين «الاهه رحمت» بسا گسترده تر از داغ داران کودتا بوده است.
در پايان، برای شما آرزوی درازای زندگی و بهروزی دارم و اميدوارم که خشم خامه شما با خانواده من در همين جا پايان يابد و به کارهای بزرگ تری بپردازيد که در ملک شاه، خواجه صاحبقران تويی.
[email protected]
آنوقت ها جهال سرکوچه ها اصطلاحی داشتند مبنی بر اينکه «فحش خور فلانی ملسه!» حالا شده است حکايت صاحب اين قلم و صاحبان قلم های ديگری که اگر بگويند «مردم ايران در بهمن 1357 حکومت سلطنتی را دفن کردند» صدای شاه اللهی ها بر می خيزد که فلانی نوکر امريکا و اسرائيل و صهيونيسم و غيره است (انگار که رژيم سابق با اين سه رابطهء حسنه ای نداشته است!) و اگر بگويد که «برخی از جمهوريخواهان مدعی "سکولار دموکراسی" از پيروزی احتمالی طرفداران پادشاهی تشريفاتی می ترسند و بهمين دليل نه قبول دارند که می شود پس از فروپاشی حکومت اسلامی اين شکل را هم به همه پرسی گذاشت و نه حاضرند، تا آن فروپاشی، دست همکاری با اين طرفداران بدهند»، بلافاصله از جانب آنان به نوکری امريکا و اسرائيل و صهيونيسم متهم می شود. حال اگر از اين نسبت ها فاکتور بگيريم تنها می ماند همان «نوکری امريکا و اسرائيل و صهيونيسم» که مفت و مجانی نصيب کسانی می شود که در هر امری می کوشند تا بد و خوب اش را از هم تمييز دهند. من حکايت اين حال را شبيه داستان آن کمدين انگليسی که نامش فراموشم شده می بينم که خاطراتش را در جوانی می خواندم و در جائی نوشته بود: «در جنگ دوم جهانی يک وقت ملتفت شدم که در جائی سنگر گرفته ام که طرفين متخاصم هر دو به سوی من تيراندازی می کنند!»
يکی می گويد فلانی سلطنت طلبی است که ماسک جمهوريخواهی بصورت زده و ديگری می گويد فلانی عامل نفوذی جمهوری خواهان است که می کوشد در اردوگاه پادشاهی خواهان (و البته سلطنت طلبان) تفرقه بياندازد. و یکی دو تا هم، برای انتقام گیری از من، به سبک لات های چاله میدان، هر چه از دهن شان در می آید نثار ِ همسرم، ببخشيد(!) «زنم»، يعنی خانم شکوه میرزادگی، می کنند که در این میان وابسته به هیچ گروه سیاسی نیست و در این دوران خیلی بیش از هر سلطنت طلب و جبههء ملی چی و چپ و راستی زندگی اش را وقف شناساندن فرهنگ و تاریخ کشورمان به نسل جوان کرده است.
چند روز پيش آدمی فيروز نام برايم نوشته است: «همین حاکمان که انقلاب مردمی و شکوهمند مردم ما را از اهداف مترقی خود منحرف نمودند و نیروهای انقلابی را یکی پس از دیگری قلع و قمع کردند و اکنون مملکت را آمادهء تجاوز بیگانه و دچار خظر تجزیه نموده اند، برادران و خواهران و همکاران آقای میبدی و خانم بقراط و آقای نوری علا هستند و هر دو گروه از یک آبشخور آب می خورند، هر دو گروه یک ارباب دارند. این اشخاص مانند احمدی نژاد و خامنه ای آتش بیار یک معرکه هستند، ضد نهضت دمکراتیک مردم، همکار و هم یار امپریالیسم و صهیونیسم و دشمن مردم ایران».
می بينيد که من به هيچوجه تنها نيستم و، مثلاً، آقای عليرضا ميبدی و خانم الاهه بقراط هم در همين قايق شکسته ای نشسته اند که يک گوشه اش هم مأوای من است. دليل برای اين اظهارات هم قحط نيست. مثلاً، دو سه هفته ای است که می بينم به مناسبت انتشار کتاب «آسيب شناسی يک شکست» ـ که گويا دوران نخست وزيری دکتر محمد مصدق را از نگاهی انتقادی و احياناً خرده گير مورد بحث قرار داده ـ روزهای جمعه آقای ميبدی با نويسندهء کتاب، آقای علی ميرفطروس، گفتگو می کند. همه می دانيم که ميرفطروس سابقهء چپ دارد و روزگاری کتاب هايش را چپ ها چون ورق زر می بردند. اما پس از انقلاب در عقايد خود تجديد نظر کرده و معتقد است که حکومت پهلوی ها برای ملت ايران يک شانس واقعی بوده است. خوب، آيا همين برای اثبات نوکری امريکا و اسرائيل و صهيونيسم هم ميبدی و هم ميرفطروس کافی نيست؟ و اين کتاب و مصاحبه عقبه هم دارد. نويسندهء ديگری، آقای محمد امينی، که گويا پدرش پيشکار دکتر مصدق بوده و عشق ژنتيک به مصدق دارد، بلافاصله کتابی در رد نوشتهء ميرفطروس به زيور طبع آراسته و با انتشار آگهی های مبسوط تلويزيونی خواندن آن را تبليغ می کند. کتاب می خواهد ثابت کند که ميرفطروس جاعل و دروغگو است. خوب، شايد در اينجا بشود گفت که «اين به آن در». اما، نه. اين کافی نيست. گويا بايد تخم ميرفطروس را از جهان برداريم تا دل شيفتگان دکتر مصدق خنک شود.
توجه کنيد که من مخالف دکتر مصدق نيستم و برای او احترام بسيار قائلم، نمونه اش هم مقاله ای است که هفت سال پيش در يکصدمين سالگشت تولدش نوشتم[1]. اما فکر نمی کنم که ما با خفه کردن منتقدين مصدق به ملت مان خدمتی کرده ايم. اساساً مصدق مال زمان ما نيست که بخواهيم برای اين زمانه از او بتی خطا ناپذير بسازيم.
در اردوگاه مقابل هم صحنه تماشائی است. ميرفطروس پروفسور که سهل است خدای تحقيق و انديشه محسوب می شود و کلمه به کلمه از سخنان اش، همچون آيات الهی انتقاد ناپذيرند.
براستی در اين ميانه چه بايد کرد؟ امتناع از تفکر که بزرگان گفته اند اينجا هم حکفرما ست. هيچکس به مخالفان «معبود» اش اجازهء انتقاد که سهل است جتی اجازهء حرف زدن نمی دهد.
و برگردم به وضعيت خودم. ببينيد، من معتقدم که پهلوی اول و دوم به ايران خدمات بسيار کرده اند اما، در عين حال، با تعطيل مشروطه و استقرار استبداد خود، تاريخ کشورمان را به سوی اضمحلال روشنفکری و دولتمداری و کشورداری سوق داده و زمينه را برای به قدرت رسيدن روضه خوان های پنج تومانی و دينکاران عهد حجر فراهم ساخته اند. اما آيا منتقدين «بد دهن» به من اجازه می دهند که هم دربارهء خدمات پهلوی ها بنويسم و هم دربارهء استبداد زيان بار شان؟ البته که نه. ما حالت بينابينی نداريم. رضا شاه يا خائن است يا خادم، محمدرضا شاه يا نوکر امريکائی ها است و يا خورشيد قوم آريا. مصدق هم همينطور، يا «قائد ملی» است و يا کودتا کننده عليه شاه. خداوند متعال هم گوئی به هيچ کدام مان عقل کافی نداده است که کتاب های ميرفطروس و امينی را بخوانيم و خودمان قضاوت کنيم. و اساساً مردم را چه به قضاوت؟ مگر برخی از جمهور خواهان نمی گويند که پادشاهی پارلمانی يک گزينهء قابل اعتناء نيست و در فردای فروپاشی حکومت اسلامی هم مردم اجازه ندارند در مورد آن تصميم بگيرند و اين امر نبايد به همه پرسی گذاشته شود؟
و حال که کار به اينجا کشيد بگذاريد نکته ای را که مدت ها است در ذهنم جوانه زده با شما در ميان بگذارم: ما، قبل از حکومت آخوندها، دو نوع حکومت ديگر را تجربه کرده ايم؛ يکی حکومت دو پهلوی و يکی حکومت کوتاه دکتر مصدق. با توجه به اين زمينه، وقتی از برخی از جمهوريخواهان چپ گرا می پرسم که «اگر شما فقط دو گزينه را برای اختيار در پيش رو داشته باشيد که يکی حکومت فعلی باشد و يکی حکومت پهلوی ها، شما کدام يک را انتخاب می کنيد؟» می بينم که يا از پاسخ تن می زنند و يا گزينهء «حکومت اسلامی» را اختيار می کنند. عجيب نيست؟ اما اين حقيقتی جاری است. وقتی اتحاد جمهوری خواهان دنبال همکاری با اصطلاح طلبان داخل حکومت است تا بقدرت برسند و حکومت اسلامی حفظ و مرمت کنند، وقتی سازمان جمهوريخواهان می گويد ما «برانداز نيستيم و می خواهيم با اصلاح طلبان همکاری کنيم»، وقتی چريک های اکثريت و بخش عمده ای از توده ای ها، که در بقوام رسيدن اين حکومت دخالت داشته اند، هنوز هم به دنبال جلوگيری از سقوط آن هستند، ديگر چه جای تعجب است اگر حتی نخواهند امکان مطرح شدن گزينهء پادشاهی پارلمانی را بپذيرند؟ برای آنان انقلاب اسلامی پايان پادشاهی و آغاز جمهوری است؛ حتی اگر بپذيرند که اين جمهوری فقط اسماً جمهوری است و استبدادش هزار مرتبه از استبداد سلطنتی سابق عميق تر است. برای آنها اين جمهوری ناميده شدن خودش يک «پيشرفت» است و سخن گفتن از پادشاهی پارلمانی (که در فردای انقلاب مشروطه به دست فراموشی سپرده شد) چيزی جز تلاش برای «بازگشت» به استبداد سلطنتی نيست.
همين پرسش را از سلطنت طلبان بکنيد: «اگر شما فقط دو گزينه را برای اختيار در پيش رو داشته باشيد که يکی حکومت فعلی باشد و يکی حکومت دکتر مصدق، شما کدام يک را انتخاب می کنيد؟» پاسخ روشن نيست؟ مصدق در نزد اين اردوگاه اول خائن است و آنها حاضرند حتی با خاتمی و رفسنجانی سازش کنند اما راه رسيدن مصدقی ها به قدرت را ببندند.
ما چرا اينگونه شده ايم؟ اين «ما» که می گويم شامل نسلی است که به آن تعلق دارم. از جانب نسل های بعد حرف نمی زنم. آنها مسائل و عقايد خودشان را دارند و، اگر بوسيلهء خانواده شان مغزشوئی نشده باشند، می کوشند تا به اينگونه پرسش ها پاسخ های عملی و ممکن تری بدهند. و همين است که نسل مرا در قبال اين «جوجه ها» هراسان می کند.
مثلاً، اين روزها رضا پهلوی تصميم گرفته است در عالم سياست فعال شود و بقول خودش «آخرين تير ترکش» اش را هم در کمان کرده است. می گويد تفاوت پادشاهی با سلطنت آن است که سلطنت ماقبل پيدايش «جمهوريت» است و پادشاهی مابعد آن. می گويد «من تا روزی که مردم ايران صاحب حق رأی بشوند نه سلطانم، نه پادشاه و نه رئيس جمهور. فقط دوست دارم برای وطنم کاری کرده باشم. اين اسماعيل نوری علا چهار سال است که می نويسد "رضا پهلوی مشهورترين و شناخته شده ترين ايرانی است و يک سرمايهء ملی محسوب می شود"؛ بسيار خوب، چرا نمی آئيد از اين سرمايهء ملی استفاده کنيد؟» پادشاهی خواهان و سلطنت طلبان از اين حرف ها کيف می کنند. پادشاهی خواهان می گويند «باشد، ما هم انتخاب پادشاهی يا جمهوری را به فردا وا می گذاريم» و سلطنت طلبان می گويند «باشد، بگذاريد دست مان به ايران برسد؛ آنچنان دماری از روزگار جمهوری خواهان در خواهيم آورد که مرغان هوا برايشان اشگ بريزند. فعلاً اما صلاح کارمان عابد و مسلمان شدنی بسان گربهء عبيد ذاکانی است». در اين ميان جمهوری خواهان وجود سلطنت طلبان را برای اثبات نظر خود نشان مان می دهند و پادشاهی خواهان را سکسکه ای موقت در امر بازگشت استبداد سلطنتی می بينند.
و می بينم که در اين مقوله نيز من و امثال من هدف تير هر دو طرف قرار گرفته ایم. من، در قبال اين کار رضا پهلوی، در اين فکرم که «اراده کردن برای خدمت» کافی نيست و اراده کننده بايد «راهکارهای خدمت کردن» را هم بداند. والا ممکن است بجای برداشتن ابرو بزند و چشم طرف را هم کور بکند. يعنی، من حساب «شاهزاده» را از حساب «شورای ملی» اش جدا می دانم و می کوشم جلوی از اعتبار افتادن اين «سرمايهء ملی» را در اتصال اش به شورای ملی، بصورتی که هست، بگيرم. در نتيجه هم از نظر مخالفان رضا پهلوی و هم از ديد شيفتگان او «نوکر امريکا و اسرائيل و صهيونيسم» شده ام!
موردی ديگر را در نظر بگيريم. صاحب تلويزيون انديشه، که سال ها است اعلام داشته که طرفدار پادشاهی پارلمانی است، اين روزها کل تلويزيون اش را در اختيار شورای ملی منتسب به رضا پهلوی گذاشته است. در بخش های عمده ای از برنامه های تلويزيون پارس هم به تبليغ همين ماجرا می پردازند، عليرضا میبدی می پذيرد که اسم برنامهء «ياران» در فهرست طرفداران نهاد ساخته شده بر محور رضا پهلوی نوشته شود. اما براستی چه عيبی می توان بر آنانی گرفت که همواره عقايد سياسی خود را بروشنی بيان کرده اند؟ چه کسی گفته است که در دنيا رسانهء بی طرف هم وجود دارد. اين روزهای انتخاباتی در امريکا را شاهد آن می گيرم که هيچ رسانه ای بی طرف نيست.
حال اگر «مصدقی ها» و «جمهوريخواهان چپ»، بعلت خست و بی تفاوتی و سهل انگاری و هر چيز ديگر، نتوانسته اند پولی کنار بگذارند و برای خودشان راديو و تلويزيون سراسری راه بياندازند، بينندگان را به مکتب خود جلب کنند، و از بوق سحر تا بوق شام دربارهء مصدق حرف بزنند، تقصير تلويزيون های متمايل به پادشاهی چيست؟ چرا بايد انتظار داشت که اين تلويزيون ها به تبليغ عقايد صاحبان و مديران و برنامه سازان خود نپرداخته و حتماً بخشی را هم به مصدقی ها و جمهوري خواهان عاشق اصلاح طلبان اختصاص دهند؟ مگر در بين مصدقی های خارج کشور آدم پولدار وجود ندارد؟ مگر خرج ِ بردن ِ خمينی به ايران را همين پولدارهای ملی ـ مذهبی ندادند؟ حالا چرا بايد از صاحب تلويزيون انديشه توقع داشت که ساعاتی از وقت تلويزيون خود را به «دگرانديشان» اختصاص دهد؟ تازه، انقدر هم انصاف در کار نيست که ببينيم بسياری از برنامه های اين تلويزيون، هم اکنون هم، در اختيار مصدقی ها و ملی ـ مذهبی ها و اصلاح طلبان است.
باری، سرگذشت نسل ما را گوئی با جوهر «نابهنگامی» نوشته اند. بر اساس مثال هائی که آوردم چاره ای نداريم که قبول کنيم سياست گران نسل ما در واقعهء 28 مرداد 32 «فريز» شده اند و همهء وقايع عالم را با آن واقعه می سنجند و ارزيابی می کنند. امريکا جنايتکار است چرا که شصت سال پيش عليه مصدق کودتا کرده است و ما هم نبايد به روی خودمان بياوريم که تا پيش از اين واقعه همهء اميد مليون ما، و از جمله شخص دکتر مصدق، به همين امريکای جنايتکار بود تا بيايد و کمک مان کند تا بتوانيم پوزهء شير بريتانيا را به خاک بماليم. جبههء ملی سال ها است که از داغ اين کودتا بخود می پيچيد تا اينکه «الاهه رحمت» را با ارفرانس به ايران آورد تا دولت موقت آنها بقدرت برسد. نهضت آزادی نيز، که روزگاری رهبر فعلی اش کنار دست فيدل کاسترو عکس می انداخت، در انتقام گيری از کودتاچيان امريکائی نقشی به سزا داست. مجاهدين خلق هم، که اين روزها جشن خروج از فهرست امريکائی تروريست ها را گرفته اند، روزگاری به دنبال امريکائی می گشتند تا همان انتقام را بگيرند. اسرائيل با حکومت محمدرضا شاه همکاری داشت؟ پدر اسرائيل را همان کابينهء موقت در می آورد. خيابان کاخ را به خيابان فلسطين تبديل می کند و با ياسر عرفات روی بالکن سفارت اسرائيل عکس يادگاری می گيرد. و همه فراموش می کنند که آخوند جماعت از نردبام همين مخالفت های سرگرم کننده و غفلت آفرين بود که به بام قدرت درآمد و مستقر شد. شعار «امريکا هيچ غلطی نمی تواند بکند» يادتان هست؟ «اشغال لانهء جاسوسی» چطور؟ اين حرف ها و کارها برای مبارزه با امپرياليسم بود يا قبضه کردن قدرتی که هنوز هم در دست خودشان است؟
نه. از 28 مرداد 32 تنها مصدقی ها بهره نبرده اند. چپ های وابسته به شوروی، و چپ هائی که مسئوليت براندازی امپرياليسم را بر عهده گرفته بودند نيز از اين ماجرا بهره ای برده اند.
پهلوی دوم هم تا زنده بود نفرت از مصدق را از ياد نبرده بود، مصدقی که به زندان افتاد، محاکمه شد و در حبس خانگی جان سپرد. و، به تأسی از او، مخالفت با مصدق جزئی از مرامنامهء سلطنت طلبان شد.
من، تا چندی پيش، فکر می کردم که ورود به بحث دربارهء حقوق اقوام (يا مليت ها، بقول خودشان) حکم زمين مين گذاری شده را دارد و بحث کننده يکجا آماج تير دو طرف تجزيه طلب و تمرکز گرا می شود. اما می بينم که داستان 28 مرداد نيز چنين وضعيتی را دارد و سراسر زمين اش پر از مين است.
در نتيجه، زخمی و خونين، در اين دشت های پر از مين، اينک از خود می پرسم که دوئل شواليه های ما، بگيريم علی ميرفطروس و محمد امينی، و نيز طرفداران شان، چه کمکی به امروز ما می کند و نسل جوان ما از آن چه می فهمد؟ و می بينم که ما نشستگان در يخچال تاريخ تعهد کرده ايم که تا زنده ايم از آن دخمه بيرون نيائيم و هوای دردها و آرزوهای نسل جوانی را، که اساساً عصر پهلوی و وقفهء کوتاه ايام مصدق اش را نديده است، درک نکنيم.
نسل ما خيال می کرد که با انقلاب 57 انتقام 28 مرداد 32 را می گيرد. اما امروز چه بسياری از نسل جوان ما که در انتخاب بين «استبداد آخوندی» و «استبداد پهلوی» همين دومی را انتخاب می کنند. و اين هم برای پادشاهی خواهان [و نه سلطنت طلبان] و هم برای جمهوری طلبان خسران بزرگی است.
حرفم را خلاصه کنم: فراموش نکنيم که ما، در برابر آينده، همانقدر مسئوليت داريم که در برابر گذشته. با اين تفاوت که بازگشت به گذشته و تصحيح اشتباهات مان ممکن نيست اما آينده هنوز منتظر تصميم ها و اقدامات ما است.
1. http://www.puyeshgaraan.com/ES.Articles/ES.Articles.bozorgaast-e-mossaddeq.htm
با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد: [email protected]
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:
http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm