اين سومين مقاله ای است که دربارهء «فدراليسم» می نويسم و دوست دارم که خوانندهء مطلب اين هفته، اگر بتواند، آن دو مقالهء ديگر را هم مطالعه کند. بهرحال کل نوشته های من بر روی سايت خودم وجود دارند و جستجوی زيادی برای يافتن آنها لازم نيست.
در همين ابتدای اين سومین مقاله بگويم که من طرفدار برقراری نظام «فدرالی» در وطنم، ايران، هستم و برای اينکه اهل خرد و دقت نظر دريابند (بی آنکه بخواهم با من موافقت کنند) که در اين مورد چه می گويم و چرا خود را يک «فدراليست» می دانم، ارائهء توضيحاتی چند را لازم می بينم:
1. من به وجود «اقوام» مختلف در سرزمين کنونی ايران اعتقاد ندارم و اساساً استعمال اين کلمه را، جز در مورد مناطق عقب افتادهء آفريقا و استراليا و نيز سرخپوستان جدا نگاه داشتهء آمريکا و احياناً ـ تا حدودی ـ عشاير اسکان نيافته ی خاورميانه، بی معنی می دانم. مفهوم «قوم» از مفاهيم قرابت و خويشاوندی خونی گرفته شده و در قرن بيست و يکم ديگر خبری از اينگونه روابط مابين گروه های جمعيتی وسيع و ساکن در مناطق مختلف وجود ندارد. به نظر من، سخن گفتن از قوم کرد و ترک و فارس و بلوچ و نظاير آن (حتی اگر اينگونه دسته بندی ها گهگاه مصاديقی خارجی هم داشته باشند)، امری بی معنا و سالبهء به انتفاء موضوع است.
2. بنظرم می رسد که در اغلب گفتارها واژهء «قوميت» برای رساندن مفهوم «اصليت» بکار می رود که بکلی با مفهوم «قوميت» تفاوت دارد. مثلاً، من اصليتی «مازندرانی» (يا دقيق تر بگويم، «نور و کجوری» دارم) اما نه در مازندران زيسته ام و نه به زبان مازندرانی تکلم می کنم و، در عين حال، اقوامی از خود را که هنوز در نورمازندران ساکنند می شناسم. ما ديگر يک قوم مازندرانی نيستيم اما همگی اصليتی مازندرانی داريم که اين اصليت اکنون و بطور قطع، از طريق ازدواج زنان و مردان مان با مردان و زنانی از اصليت های گوناگون، چند پاره و مختلط شده است. در ايران ما ديگر کمتر می توان به کسانی برخورد که دارای اصليتی منفرد و يگانه باشند.
3. در عين حال، سخن آنها که می کوشند مرزهای قومی را با مرزهای زبانی يکی کنند نيز هيچ پايه و مايه ای ندارد. ترک خراسانی و شيرازی و آذری اگرچه در زبان مشترکند اما اين اشتراک ربطی به قوميتشان، که دارای معناهای سرزمينی روشن نيز باشد، ندارد. همانگونه که نمی توانيم فارسی زبانان شيرازی و بخارائی و تاجيکی را يک قوم بخوانيم؛ و نظاير آن.
4. تکيه بر تکه های انتخابی تاريخ نيز امری بيهوده است. بخاطر قرن ها (بگيريم از حمله اعراب تا عهد شاه عباس صفوی) فقدان يک حکومت مرکزی در سرزمينی به نام «ايران» (و نه «فارس»)، هرکس می تواند برای «موطن» خود تاريخکی مستقل بتراشد و بنويسد. در اين زمينه اما تنها همسرنوشتی مردم از يکسو، و همگرائی تاريخی شان از سوی ديگر، می توانند تاريخ واقعی گروه بندی های جمعيت های بشری را تعيين کنند.
5. بنظر من، امروزه مفهوم قوميت تنها به آن دليل در ميان ما مطرح می شود که از دل آن موجود موهومی به نام «قوم فارس» (نه به معنی مردم ساکن استان فارس) سر برکشد و مشغول اعمال «ستم مضاعف» بر قوم های ديگر شود. چنين موجودی وجود خارجی ندارد و، درطول تاريخ، بر متن طبيعت سياسی وحشی مخلوق اعراب و مغول ها، همهء گروه های ايرانی (و بخصوص ترک زبانان) در اعمال ستم «بر يکديگر» شراکت داشته اند. بحث در چگونگی امحاء ستم گروه ها بر يکديگر نيز ربطی منطقی با بحث ستم يک قوم معين بر ديگر «اقوام»، آن هم بصورتی طولانی و مستمر، ندارد و مسير يافتن راه حل مشکل مربوط به اينگونه ستم ها نيز از اين بزنگاه نمی گذرد.
6. يعنی، ستم وارده بر «گروه های جغرافيائی ايرانی»، اثبات شدنی هم که باشد، ناشی از طبيعت وحشی مفهوم حاکميت در سرزمينی عرب و مغول زده است است و هميشه و در واقعيت از جانب هر حاکمی بر هر محکومی اعمال می شده بی آنکه حاکم و محکوم از دو قوميت مختلف باشند. اتفاقاً، همواره، تا فرا رسيدن انقلاب مشروطه، حاکمان در مسير رسيدن به قدرت، قبل از مردم ديگر، نخست مردم نواحی اطراف خود را قتل عام کرده اند و، پس از تثبيت خونين حاکميت محلی شان، نوبت بقيهء گروه ها فرا رسيده است.
7. تا آغاز عصر مدرن، مفهومی بنام «ملت» (به معنی مردمانی که تحت حاکميتی واحد و پذيرفتهء شده از جانب جامعهء بين المللی در سرزمينی با مرزهای معين بين المللی زندگی می کنند) وجود نداشته است و، در نتيجه، استفاده از عبارت «مليت های ايرانی» يا حاصل جهل مرکب است و يا نتيجه اعمال غرض؛ عملی که می کوشد پوچ بودن مفهوم قوميت را در دل مفهومی متورم تر همچون مليت پنهان کند. مثلاً، از نظر سياسی و حقوق بين الملل، چيزی به نام «ملت کرد» وجود ندارد تا زمانی که چنين ملتی (در داخل مرزهای معين و با حکومتی واحد) «تشکيل» شود و جامعهء بين المللی هم آن را برسميت بشناسد. در واقع، آنها که از «ملل ايرانی» نام می برند، يا منظورشان ملت های دارای ريشهء آريائی در منطقهء آسيای جنوب غربی (مثل ملت ايران، ملت افغانستان، ملت تاجيکستان) است و يا مبتدا و خبر را از هم تشخيص نمی دهند.
8. پس ايران نه سرزمينی است «کثير الملله» و نه صاحب اقوام مختلف، بلکه متشکل است از ملتی واحد که در درون مرزهای سياسی واحد و با حکومتی واحد اداره می شوند و هر يک ايرانی، مثل مردم همه جای دنيا، دارای اصليتی، زبانی، مذهبی و فرهنگی است که همگی آنها سازندهء امری گسترده تر به نام اصليت و فرهنگ ايرانی را بشمار می روند.
9. روشن است که ايران دارای مناطق پيشرفته و عقب مانده است و عدالت اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی در مورد مناطق مختلفش به صورتی گسترده اعمال نشده است. اما مگر اين موضوع در مورد طبقات و اقشار اجتماعی نيز مطرح نيست؟ مگر بزرگ مالک آدربايجان کمتر از بزرگ مالک مازندران يا استان بر مردمان محل خود ستم کرده است؟ و، در عين حال، مگر دست اين دو گونه بزرگ مالک در کار چاپيدن مردم همواره در طول تاريخ اين سرزمين در يک کاسه نبوده است؟ مگر حاکميت را اعيان و اشراف و گردن کلفت های ترک و خراسانی و فارس (بختياری، مثلاً) و... مشترکاً در دست نداشته اند؟
باری، بر اساس اين نکته هاست که من، که اصليتم مازندرانی است و زبانم فارسی و اغلب رفقايم آذری و خراسانی و بلوچ اند، از يکسو،تا آنجا که به توزيع آزادی و عدالت و ثروت و رفاه مربوط می شود، مطالبات مردم مناطق مختلف ايران را مطالباتی بر حق و (در عين حال، بخاطر وجود ثروت های طبيعی خفته در سرزمين ايران) بسيار دست يافتنی می بينم و، از سوی ديگر، نغمه های مربوط به تکه تکه کردن آن سرزمين را به «کشورهای کوچک و خرده ملت ها» نه در راستای برآوردن اين مطالبات، که بعنوان کوششی برای محروم کردن مردم مناطق مختلف کشور از بهره وری از ثروت های طبيعی و ايجاد حاکميت های استبدادی کوچک و «قابل اداره از راه سرکوب» ارزيابی می کنم و می انديشم که اگر در آينده راهی برای رسيدن مردم وطنم به آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی وجود داشته باشد، آن راه از گذرگاه تنگ «تجزيهء ايران» نمی گذرد، بی آنکه فکر کنم که شکل گربه ای آن مرزهای سياسی امری مقدس است. برای من هيچ امر قابل احترامی جز آزادی و رفاه مردم همهء سرزمين ها وجود ندارد و اتفاقاً در هيچ کتاب مقدسی هم سراغ ندارم که از اينگونه امور بعنوان «مقدس» ياد کنند. به همين دليل، اگر کسی ثابت کند که تجزيه راه حل مسائل مناطق مختلف ايران است من سخنان امروزم را، با استغفار تمام، پس می گيرم.
انسان قرن بيست و يکم، در پی قرن ها خونريزی ديوانه وار و پس از گذشتن از جهنم دو جنگ جهانی، به حکمت و خاصيت همبستگی و يگانگی سياسی و اقتصادی گروه های انسانی پی برده و اکنون، قرار گرفته در معرض تشعشع روند گريزناپذير جهانی شدن، چه خوب و چه بد، می کوشد اين روند را در مقياس هائی عادلانه و کار آمد هضم و جذب کند. مثلاً کشورها و «ملت» های اروپائی روبه سوی هم آورده و، حتی با وجود نداشتن زبان و تاريخ مشترک، می کوشند تا تبديل به يک کليت سياسی ـ اقتصادی کارآمد و رفاه گرا شوند. آنوقت عده ای ماجراجو در سرزمين ما، به بهانهء ستم قومی فارس ها، که می بينيم اگر چنين ستمی هم وجود داشته باشد بدست آيت الله های آمده از خامنه و خلخال و سيستان و خوزستان اعمال می شود، می خواهند مردمی را که دارای تاريخ و زبانی مشترکند (که نمی تواند و نبايد نافی تاريخ و زبان های گوناگون محلی باشد) و بينشان مرزی وجود ندارد، و در هر کيلومتر مربعش می توان مردمی با همه گونه اصليتی را يافت، بصورتی مصنوعی تکه تکه کنند.
اين کار يقيناً برای خود اين «قيچی بدست ها» دارای آب و نان و قدرت و شوکت است، اما مردمی که از سر ناآگاهی در پی آنها رفته باشند، مردمی بی قدرت، شکننده، فقير، ستمکش و بی آينده خواهند بود. و اين درست همان چيزی است که استعمار نو می خواهد. از نفت جنوب ايران تا دريای مازندران صدها کيلومتر راه است و در اين فراخنا مردمان بسياری از برکات آن منتفع می شوند. حال بيائيم تصور کنيم که خوزستان را از بقيهء ايران جدا کرده ايم، نتيجه چه خواهد بود. آنگاه تجاوز و تسخير اين کشور کوچک «خوزستان» نه «عرق ملی» هفتاد ميليون آدم را بر می انگيزد و نه «مقامات کشوری» اين خوزستان جديدالتأسيس توان مقاومت در برابر بيگانگان را دارند. نتيجه، باختن استقلال و منابع ملی و گرفتار آمدن در چنگال استعماری بيرحم خواهد بود. همين امر در مورد آذربايجان هم صادق است که نه تنها شمالی هائی که سابقاً «ارانی» خوانده می شدند به آن توجه دارند که حتی ترکيهء نيمه اروپائی هم دم در آورده است و می خواهد سر ايران را با ته خود عوض کند و از اين استان غيرتمند و بزرگوار ايرانی تکه ای دورافتاده از آنکارا و استانبول بسازد و همان رؤيائی را برآورده سازد که اسماعيل صفوی ترک زبان و قزلباشان سرخ کلاهش (پيش از آنکه به دام آخوندهای جبل عاملی گرفتار شوند) از امپراتوری قدرتمند عثمانی دريغ داشتند.
بنظر من، تجزيهء ايران به نفع هيچ گروه بزرگی نيست اما منافع معدودی جاه طلب يا مزدور را ـ که اکنون از دامن کشور سابق شورواها جدا شده و به پاچهء شلوار امپرياليست های اروپائی و آمريکائی آويخته اند ـ تأمين می کند. در اين شکی نيست؛ اما طرفه آنکه همين بی خردان اکنون بعنوان «نمايندگان اقوام مختلف ساکن ايران» در هر گردهمآئی شرکت می کنند و بجای ارائهء داروئی برای زخم های عميق پيکر سرزمينی به نام ايران، با ارهء جراحی آمده اند تا سر و پا و دستش را قطع کنند.
من معنای حضور «نمايندگان سازمان های سياسی» را در اينگونه اجتماعات درک می کنم، حتی اگر تعداد اعضاء اين سازمان ها از شمار انگشتان دستمان بيشتر نباشد؛ اما به هيچروی درک نمی کنم که «نمايندگان اقوام» ديگر چگونه موجوداتی هستند و نمايندگی خود را از چه کسانی گرفته اند، و با اين نمايندگی موهوم از جانب کدام اقوام خيالی آمده اند تا چه بگويند؟ بر من روشن نيست که، مثلاً، گردانندگان نشستی که، به سودای لهستانی کردن جريانات سياسی ايران لابد، بر خود نام «نشست همبستگی» می گذارد، چگونه صحت و سقم «نمايندگی» اين افراد را تشخيص داده و نيز در می يابند که آنها برای تجزيهء ايران (که در صورت تحققش ديگر جائی بر خاک نمی ماند تا از «همبستگی» دربارهء نجات آن سخن گفت) نيامده اند؟ اين چگونه همبستگی و اتحادی است که با حضور تجزيه طلبان تحقق پيدا کند؟ آيا تضاد آشکار «همبستگی» و «تجزيه طلبی» در اين ميانه درک نمی شود؟
البته ممکن است که «تجزيه طلبان» با يکديگر همبستگی پيدا کنند و، تا رسيدن به چهار راه جدائی، با هم همراه شوند؛ اما آن کس که مقصدش اين چهارراه دلشکن نيست چرا چشم بسته با اين قبيل آدم ها هم قدم می شود؟
آيا نه اينکه شرط اول شرکت مردم در «نشست همبستگی» بايد اعتقاد عملی آنها به «يکپارچگی» کشوری به نام ايران باشد و اين اعتقاد بصورت نفی آشکار و علنی تجزيه طلبی نمود پيدا کند؟
اگر چنين باشد، آنگاه هر ايرانی می تواند به نمايندگی از جانب خودش عضو اين «همبستگی» شود و بکوشد که در راستای ايجاد آزادی و دموکراسی و عدالت (که همگی آنها وابسته به برقراری سکولاريسم هستند) ستم را در ميان مناطق مختلف کشور براندازد و به مردم هر منطقه فرصت دهد که خود امور منطقهء خود را بگردانند و در عين حال، بعنوان عضوی از جامعه ای بزرگتر، در گرداندن امور آن جامعهء بزرگ نيز شراکت داشته باشند.
از نظر من، معنای فدراليسم چيزی جز اين نيست: نگريستن به ايران به صورت سرزمينی بسيار پهناور که جمعيت های گوناگونی را در خود جای داده و اين جمعيت ها حق دارند در مالکيت همهء ثروت های اين سرزمين شراکت داشته باشند، زندگی سياسی آن را سامان ببخشند و در محل زندگی خود از آزادی بيان عقيده و مذهب و زبان و فرهنگ و فعاليت در راستای تحقق افکار خود و نيز حق ادارهء امور خود برخوردار باشند. از نظر من، همانگونه که در مقالات قبلی ام نوشته ام، «فدراليسم» چيزی نيست جز پادزهر «تجزيه طلبی»؛ و نبايد آن را بدست کسانی سپرد که قصد دارند از اين وسيله بعنوان جاده صاف کن تجزيهء کشورمان استفاده (يا، در واقع، سوء استفاده) کنند.
من، در مقالات ديگرم، از مصادرهء بسياری از مفاهيم شريف و انسانی بدست حکومت اسلامی سخن گفته ام. در اين راستا تجزيه طلبان نيز دست کمی از اسلاميست ها ندارند و آنها نيز افکار خانه خراب کن خود را با استفاده از مفاهيمی همچون آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی انتشار می دهند و تبليغ می کنند، بی آنکه توضيح دهند که چگونه تجزيهء يک سرزمين و پيدايش کشورهای متعدد ناتوان و فقير می تواند به برقراری آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی، لااقل در خود اين خرده کشورها، بيانجامد.
به همين دليل هم بايد بپذيريم که ما و آنها هريک معنائی کاملاً جدا و متضاد از واژهء «فدراليسم» را در ذهن داريم؛ همانگونه که معناهای آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی نيز در نزد ما و آنان با هم متفاوت است. علم امروز نشان می دهد که يک چنين تضادی دارای معنای اجتماعی عميقی است که به روانشناسی آدميان و گروه ها بر می گردد. نويسندهء خوش قلم آمريکائی، جورج لاکاف، در کتاب روشنگر خود به نام «آزادی کدام کس؟ دعوا بر سر مهم ترين ايدهء آمريکائی»، توضيح می دهد که چرا و چگونه هم نيروهای عدالتجو و هم عناصر واپسگرای جامعهء آمريکا بوفور در سخنان خود از «آزادی و رهائی» و ضديت با «انقياد و ستم و تحميل» سخن می گويند اما، چون نيک بنگريم می بينيم که همهء اين مفاهيم در نزد اين دو گروه دارای معناهائی متضادند. و آنچه «لاکاف» در مورد چگونگی تشخيص اين دو از هم می گويد بسيار اهميت دارد. مثلاً، مفهوم «آزادی» در نزد عدالتجويان و معتقدان به حقوق بشر طبيعتی گسترنده، عقلائی، پيش رونده و فردائی دارد، حال آنکه همين «آزادی» در نزد عناصر واپسگرا به معنای رها شدن از همهء آن توسع ها و پيشرفتگی ها و بازگشت به زمانی است که نه مالياتی در کار بود، نه چتر حمايتی برای مردم کم درآمد وجود داشت و نه احترام به حقوق همگان بجای محترم شمردن حقوق برخورداران از نعم اجتماعی نشسته بود.
حال اگر با همين عينک به تضاد مفهومی در مورد واژهء «فدراليسم» بنگريم بلافاصله در می يابيم که اخذ معنای تجزيه طلبی از مفهوم فدراليسم چيزی نيست جز پس رفتن در تاريخ، در تعقل، و در يافتن پاسخ به نيازمندی های اجتماعی. تجزيهء ايران نه با مقتضايات معاصر دنيا می خواند، نه عقلاً رابطه ای بين آن و ايجاد رفاه و کار و آسايش برای مردمان مناطق کشور وجود دارد و نه راهکاری آينده نگر است؛ همهء استدلال های مربوط به آن رو به گذشته دارند، قهرمانانش از گذشته ای تلخ اخذ می شوند و، در ميان آنها نيز، خونريزترينشان را بر گزيده می شوند.
برای «قوم گرايان»، با تسلط مفهوم خون و خويشاوندی در اين تعبير، چيزی همچون يک «خانوادهء بزرگ» وجود دارد که بايد، با کشيدن حصار و قلعه و بارو، از خانواده های بزرگ ديگر جدا و مستقل شود. اما همين تصور خانواده بودن يک قوم، به لحاظ سبقه های تاريخی و زبانی و غيره که در جوامع کوچک و کوچک مانده و عشايری وجود دارند، يک عنصر ديگر را هم در خود حمل می کند و آن تصوری است که اين اشخاص از مفهوم «خانواده» دارند. آنان خود را پدر اين خانواده می بينند و مردم بچه ها و جوجه های آنها هستند که از خون و تخم و ترکه شان برخاسته اند و بايد اين پدرشاهان معاصر را پرستش کنند. به نظر من، بين تجزيه طلبی و تصور يک خانوادهء پدرشاهی باستانی رابطه ای مستقيم و عميق وجود دارد که آينده ای تيره و تار را برای ساکنان کشورهای تجزيه شده به دست اين پدرشاهان ترسيم می کند.
اما، در تصوری عقلائی، گسترنده به سوی فردا، و مبتنی بر آرزوهای آدمی برای رسيدن به آزادی و رفاه و عدالت و امنيت، فدراليسم همچون مرهمی است که بر زخم های حاصل شده از حکومت های استبدادی و پدرشاهی بکار می رود. من در اين معناست که خود را طرفدار فدراليسم و مخالف تجزيه می دانم و، از آنجا که فدراليسم و تجزيه را در تقابل و تضاد با هم می يابم، فکر می کنم شرط اول «همبستگی» با کسانی که از فدراليسم دم می زنند روشن بودن مفهوم درست فدراليسم در کلام آنان است.
و سخن آخرم اينکه شرکت «نمايندگان اقوام مختلف ايرانی» در هر نشست سياسی در هر جائی، جعل و دروغی بيش نيست. يعنی، آنکه با اصليت بلوچ و ترک و ترکمن و آذری به اين نشست ها می آيد دارای هيچ نمايندگی از جانب کسی نيست و ترکيب بيولوژيک خونش هم نمی تواند او را بر اينگونه کرسی های نمايندگی بنشاند. نمايندگی تنها در انتخابات های وسيع و آزاد و نظارت شده که بر متن ارائه برنامه ها و جهان بينی های کانديداها صورت می گيرد و با تکيه بر هزار و يک تضمين برای وفاداری به اصول دموکراسی، ممکن می شود و ما تا رسيدن به چنين بزنگاهی راه بسيار ناهموار و درازی در پيش رو داريم که نمی توان در آن دوشادوش تجزيه طلبان قدم زد.