این مقاله را مدتها پیش نوشته بودم؛ و حتا یک بار با لحنی دیگر نیز منتشر شد و مناسبتش هیاهوئی بود که برای تولد علی شریعتی برپا کرده بودند. اکنون به مناسبت نشر مقاله آقای دکتر مه منش و پاسخ آقای عبدالعلی بازرگان به آن، با ایجاد تغییراتی در متن، دوباره منتشر می شود.
علی شریعتی از آنگونه شخصیتهای غلط اندازی بود که به دلیلها و سببهائی که جامعه ی غرق در استبداد ایران آن روز طلب می کرد، وارد فضای روشنفکری ایران شد. فضائی که خودکامگی آریامهری برآن ابری از خفقان افکنده و هرگونه نوای آزادیخواهی را در آن خفه کرده بود. نه نشریه ای برای نوشتن بود و نه تریبونی برای سخن گفتن اهل بینش و معرفت. تمام رسانهها از نوشتاری و گفتاری و تصویری، دربست در اختیار دولت و زیر نظارت مستقیم ساواک اداره می شد. اما چون فضای مساجد، و جلوه ی محراب و منبر برای وعظ و خطابه بر روی هر یاوه گوئی باز بود و هر روز نیز بر تعدادش افزوده می شد، آخوندهای ناراضی و تشنه قدرت را مکانهائی برای ابراز وجود و اظهار نقد و حتا ایراد به وضع کشور نصیب شده بود؛ و اهل عمامه مشکلی برای سخن گفتن نداشتند.
در چنین حال و هوائی، یکی از ثروتمندن گروه نهضت آزادی و دیگر هماندیشان آنها که هم تعصب دین داشتند و هم با زور و استبداد شاه در ستیز بودند، حسینیه ی ارشاد را در جاده قدیم شمیران برای ابراز وجود و اظهار عقیده بنا نهاد. این ساختمان گرچه شکل و قواره مساجد را نداشت، اما به هر تقدیر مکانی دینی به حساب می آمد؛ زیرا اطلاق نام حسینیه بر آن، محلی جهت انجام عزاداری حسین – امام سوم شیعیان – را تفهیم می کرد.
پس از مدتی، این محل پایگاهی شد برای خودنمائی های جناب علی شریعتی؛ و هیئت امنای آن زمان حسینیه ارشاد با دست و دلبازی تمام مکان را در اختیارش گذاشتند تا هرچه در دل تنگش گیرکرده و می خواهد بروز دهد، بگوید. جناب علی شریعتی نیز که سخنوری ماهر با صدائی ریز و بچگانه بود؛ و در ضمن در فن مغالطه بسیار مهارت داشت و سفسطه را به خوبی می شناخت، جوانان ناراضی و تشنه ی شنیدن انتقاد از حاکمیت را به زودی جذب این مکان و استماع سخنان خود کرد. تا اینکه پس از مدتی نه زیاد طولانی، ساواک تاب این همه آزادی گفتار را نیاورد و دروازهی حسینّیه را بر روی هر سخنرانی و اجرای هر آداب و رسومی بست.
از سرنوشت شریعتی پس از بسته شدن حسینیه ارشاد، من بی خبرم و نمی دانم زندانی شد و یا به دانشگاه مشهد بازگشت؛ اما درسال ۱٣۵۴ در لندن با سکته قلبی مرد و پیکرش هم با احترام به سوریه بردند و بر روی دوش کسان و هوادارنی چون قطب زاده و دکتر یزدی در آن سرزمین دفن کردند. بدبختانه هوادارنش او را شهید خطاب می کنند.
شاگردان و وفاداران شریعتی سخنرانیها و نوشتارهایش را از همان ابتدا جمعآوری کرده و آنها را به چاپ سپردند و در دسترس عموم گذاشتند. بدیهی است با چاپ آثار و عمومیّت یافتن نشر افکار این نابغهی دینی! فرهیختگان دریافتند که با یک مغلطه گوی قلندر و مکار طرفند؛ و شیفتگانش نیز او را رسولی برای رسیدن به آزادی و عدالت، به جامعهی درس خوانده معرفی کردند. اما در این میان، جماعت آخوند و اهل عمامه به شدت با زنده و مرده شریعتی و افکار و نظرات او، در تضاد و دشمنی بودند. زیرا شریعتی اعلام دین اسلام بدون آخوند کرده بود!
کتابهای «شیعه صفوی و شیعه ی علوی؛ فاطمه، فاطمه است؛ و ای برادر…» و دیگر کتبی از این دست، هیچ خردمند دانشور و دانشپژوهی را جلب نکرد. تنها گروهی از جوانان ناراضی از وضع کشور که به دلائل خانوادگی تعصب مذهبی نیز داشتند و آماده تحول بودند، جلب افکار او که می خواست اسلام ناب را از دل اسلام عوام بیرون کشد، شدند. به تحقیق می توان گفت سازمان مجاهدین خلق که تمام سرانش روزهای نخست جزئی از پیکرهی نهضت آزادی بودند، آرمانگرائی تلفیقی شان باید دستپروده و حاصل ذهنیت علی شریعتی باشد. ضمناً سهم او را در تدارک و تولد انقلاب اسلامی نیز، نباید فراموش کرد.
آنچه من از شرح حال، طرز فکر و نوشته های شریعتی دریافته ام، قبول این باور است که او کاپیتال مارکس را پسندیده، اما عمیقاً مفهوم مارکسیسم را درنیافته بود؛ و چون در خانواده شیعه ی متعصب و وارع و اهل عبادت پروش یافته و با مفاهیم کلامی نیز آشنا بود، با نوعی بازی با کلمات، می خواست ماتریالیسم دیالکتیک و کاپبتال را، با قرآن و نهج البلاغه مزدوج کند و از آن طفلانی به دنیا آورد که اولی «تبیین جهان» نام گرفت و دومی «اقتصاد توحیدی» و البته شاه و ساواک حاصل این ازدواج را «مارکسیسم اسلامی» نامیدند و شاه نیز معتقد بود یک ملقمه ی جمع اضداد، بنیان فکری مجاهدین را ساخته است و اغلب به آن اشاره می کرد. در واقع هدف شریعتی این بود که با الهام از کاپیتال مارکس و پیوندش به آیاتی از قرآن که جنبه ی دستوری دارند، دکترینی برای زمامداری در ایران آزاد شده از دست سلطنت طرح و ثبت کند.
اما، من براین باورم که شریعتی نه مارکس را درست شناخته بود، و نه به متن و مفهوم قرآن آنگونه که باید توجه داشت. و اگر فرض غلط باشد و بر قرآن اشراف کامل داشته است، الزاماً هدفش تغییر مفاهیم آیات و تفسیر معنای قرآن به رأی خویش بوده است. زیرا هر خردمندی می داند که مادیگرائی در ضدیت کامل باسفسطهی ماوراء الطبیعه است. به سخنی روشنتر، تجمع خداشناسی و بی خدائی را هر ذهنیتی بپذیرد، صاحبش یا دیوانه است یا مکار. درضمن قرآن سراسر مغالطه و سفسطه است و منطق و تعقل در آن بسیار ناچیز است.
به هر تقدیر، شریعتی رفت و نیک و بد، به تاریخ پیوست؛ اما میراثی بر جای نهاد به نام مجاهدین خلق که هم اکنون نمی دانند با آن دکترین و آرمانی، که استاد تلقین فرمود، چگونه برخورد کنند و یا چگونه آن را بزدایند و از سر وا کنند. هرچه هم تلاش می کند که خود را به ایالات متحد امریکا سنجاق کنند میسرشان نمی شود. اما جدا از مجاهدین، بعدها، از نوع نگاهی که نهضت آزادی یعنی خاستگاه مجاهدین به شرع و سیاست داشت ملقمهی «ملی – مذهبی» درست شد و طلوع کرد.
اصطلاح «ملی- مذهبی» بعد از انقلاب ۱۳۵۷ خورشیدی در میان دهان و اذهان مردم و صفحات روزنامه ها جاری و ساری شد. و به دستهای از مردمان سیاست وَرز و نه سیاستمدار، گفته می شود که نام گروهشان، سابقهای در تاریخ سیاسی و یا سیاست تاریخی ایران ندارد؛ و مربوط می شود به دوراهی پس از انقلاب اسلامی؛ آنهم زمانی که آقای خمینی تمام گروههای مخالف استبداد پادشاهی را که در انقلاب ۱٣۵۷ خورشیدی نقش داشتند و سبب پیروزی انقلاب و رسیدن حضرت امام به خلافت شده بودند، از صحنه بیرون کرد.
آقای خمینی در زیر آن درخت سیب کذائی در پاریس، وعدههای بی شمار درمورد آزادی افراد و احزاب وچه و چه… داد. اما زمانی که به ایران آمد همان خصلت آخوندی و دینیی خویش را پی گرفت و اصل خویش را بازیافت و دروغ را به نام تقیه دستاویز کرد؛ و استبداد مطلق دین اسلام را به درستی و روشنی در ایران پیاده کرد… به این طریق که نخست جبهه ملی ایران را با حکم ارتداد از کار انداخت و خانه نشین کرد؛ بعد سراغ مجاهدین خلق رفت؛ و سپس از پس کمونیست های گوناگون و متفرق برآمد و آنگاه به خدمت نهضت آزادی رسید؛ و سرانجام حزب توده را که تا آخرین لحظه مجیز امام و انقلاب اسلامی را می گفت و با اطلاعاتی که اعضایش از درون سازمانها داشتند دیگران را لَو داده بودند و به همه دیگر گروه ها ناسزا و فحش می دادند، تار و مار کرد.
به این ترتیب آیت الله خمینی حکومتی مذهبی بر همان روش آمال و آرزوی خود برپا ساخت و جاه طلبی خود را اقناع کرد و همچون محمد به حکومت و سروری رسید؛ و به هر تقدیر، نقطه ای از تاریخ شد. بدیهی است به هنگام یکدست شدن حاکمیت، دیگر درون این ساختار اغیار وجود نداشت؛ و هرچه بود، شیفتگان دین اسلام و مجیزگویان حضرت امام بودند؛ و در عشق چنان مستغرق، که به هنگام نام بردن از او سه صلوات هم در می کردند.
خانمها و آقایانی که بعدها به نام و عنوان اصلاحطلب عرض اندام کردند، همه در آن خلافتی که آقای خمینی در غیاب نیروهای ملی و مخالفان و در یک کلام میهن پرستان بنا نهاده بود، در رأس کار بودند؛ و مهرههای مهم و کلیدی شده بودند و علیه میهنپرستان موضعی کاملاً خصمانه گرفته بودند. در واقع، از زمان خلع آقای بنی صدر، راهها از هم جدا شد و ایرانیان حاضر در صحنهی مبارزات ضد رژیم سابق، در سه دستهی کاملاً متمایز قرار گرفتند.
۱- دسته مسلمانان دبش و سربازان امام زمان و هواداران مطلق ولایت فقیه که در آئینشان اسلام برتر از هر میهن و منافع میهنی بود و کلام خمینی برایشان تفاوتی با آیات قرآن نداشت و اصولاً مدعی بودند که برای نجات اسلام قیام کرده اند نه آزادی و مردمسالاری. قطعاً اینان نیز با تأسی به امام، معتقد بودند: «مابرای خربزه انقلاب نکرده ایم؛ اقتصاد مال خر است؛ این دکترها بروند گم شوند، همین بچه های حوزه، ۶ ماه درس بخوانند دکتر می شوند و…»
۲- دسته دوم کسانی بودند که درد دین نداشتند؛ دنیای روشن را به خاطر آخرت تاریک و موهوم فدا نمی کردند؛ و باورشان به آزادی و مردمسالاری بیش از گرایش به اسلام بود. میهن را بیشتر از دین دوست می داشتند. اینان بدون رد هر دین و مذهب، سکولار بوده و معتقد بودند که در سال ۱۳۵۷ ایرانیان برای نجات از استبداد و رسیدن به آزادی برخاستند و با شاه مبارزه کردند؛ وگرنه در رژیم گذشته نیز دین در خطر نبود؛ بلکه برعکس خیلی هم منزلت داشت و حتا شاه حاجی هم شده بود و سالی سه بار به زیارت امام رضا در مشهد می رفت. مردمان این دسته، با دیدن نشانیهای استبداد و فاشیسم دینی، و با شنیدن فریاد امام که گفت: «بشکنید این قلمها را…» افق تاریک را دیدند؛ و چون دوباره آزادی به محاق رفته بود، بی واهمه به میدان مبارزه آمدند و خواستههای خود را با زبان و قلم بیان کردند؛ در نتیجه چوبش را هم خوردند. جمع همان سال ۵۸ راهی غربت شدند و خود تبعیدی را برگزیدند. اغلب اعدامهای پس از خلع آقای بنی صدر – جدا از مجاهدین خلق – در میان کسانی بود که زیر بار زور و ستم نرفتند و تن به استبداد دین و ولایت فقیه نسپردند.
٣- دسته ی بینابینی که هم درد کشور را می فهمیدند و هم به شدت وابسته به دین و مذهب بودند. اکثریت این افراد اگر پای انتخاب به میان می آمد، دین و آئین اعراب را بر کشور و آئین نیاکان ارجح می شمردند؛ از فنای دین بیشتر از سقوط مملکت هراس داشتند؛ به همین علت، بیشتر و درهمه حال مبلغ دین بودند و نه معلم میهن پرستی. درتمام این مراحل، هیچگاه نامی از اصطلاح «ملی- مذهبی» نبود و کسی چنین اصطلاحی را نمی شناخت…
درضمن یادآور شوم، در رژیم گذشته، تنها گروهی که افرادش ضمن هواداری از راه و روش زنده یاد دکتر مصدق به دینداری و تاحدی قشری بودن شهره بودند، نهضت آزادی بود. اعضای این گروه تا سالهای ابتدای دههی چهل خورشیدی، از اعضای جبهه ملی ایران بودند. اما در اثر دو عامل از جبهه جدا شدند.
۱- خودخواهی سران نهضت که خود را برتر و والاتر از دیگر اعضای جبهه می دانستند؛ و در آن زمان و مخصوصاً پس از فوت زنده یاد دکتر مصدق، دیگر سران را قبول نداشتند. باید اقرار کرد این خصلت عدم پذیرش ارزش و برتری دیگران، یکی از دلائل عدم ماندگاری و استحکام تحزب در ایران است؛ و مختص آن گروه نبوده و نیست و شامل حال تمام ایرانیان می شود. به همین دلیل است که تاکنون هیچ حزبی در ایران پایدار و مداوم نبوده است.
۲- مسلمان بودن و اعتقاد به اصول و فروع دین اسلام و رعایت آیة «امر به معروف و نهی از منکر» اعضای نهضت آزادی؛ به طوری که در یک جلسهی حزبی، هنگامی که خانمهای عضو جبهه ملی بدون روسری به داخل مجلس می آیند، مسلمانانی که بعدها نام نهضت آزادی برخود نهادند، ازآن جمله آقای مهندس مهدی بازرگان و گروه مجاهدین خلق که آن زمان سر در همین آبشخور داشتند، عصبانی می شوند و پیشنهاد می کنند که خانمها حتماً باید محجبه باشند. این درخواست چنان غیرمنتظره و زشت بوده است که مرحوم آیت الله زنجانی نیز به صدا آمده و این آخوندهای فکلی را مورد عتاب قرارمیدهد که:«این دیگر چه بازیست که درآوردهاید» اما مؤمن و مسلمانانی چنین، به رهبری مهندس مهدی بازرگان و سران مجاهد، به عنوان نهی از منکر رضایت نمی دهند؛ و از جبهه ملی ایران جدا می شوند و دستهی خود را به نام نهضت آزادی ایران بنا میگذارند؛ و اسلام را بر میهن و ملیگرائی ترجیح می دهند!
به این ترتیب می توان گفت پایهی گروه ملی- مذهبی از همان تاریخ نهاده شد؛ اما آن زمان نه چنین نامی را برخود نهادند، و نه کسی آنان را به این نام می شناخت. پس از مرگ خمینی و در اواخر زمامداری رفسنجانی، کم کم این نام در بعضی از جراید نمودار شد؛ و در زمان آقای خاتمی، رسمیت یافت و گروهی به نام«ملی- مذهبی»ها ادعای موجودیت کرد که غیر از نهضت آزدی، دیگرانی را نیز شامل می شد. این نامگذاری درواقع کسب نوعی مشروعیِت دینی بود تا به آخوندها بگویند:
«حریف! ما را در زمره سکولارها ندانید؛ ما هم مانند شما مسلمان معتقد و مقید هستیم؛ و از شما بهتر نماز می خوانیم و دیگر فرائض را انجام می دهیم. اما چون در کسوت آخوندی نیستیم تا لباسمان نشان ما باشد، لاجرم این نام را برخود نهادیم تا مُهری باشد بر مسلمانی ما!»
خلق این نوزاد نیز مانند خیلی بدعتهای دیگر، از فراورده های ذهن آدم ایرانی است که برای رسیدن به مقصود، تقیه میکند و یا دروغ می گوید و بیراه می رود.
اصطلاح«ملی- مذهبی» درمعنا و مفهوم به این ختم می شود که:
«ما کسانی هستیم که هم دین اسلام را محکم نگه داشته ایم و به آن پای بندیم و حتا بهتر از آخوندها دین شناسیم؛ و ضمناً ملی، یعنی میهن پرست و هوادار تمام آئینهای ملی هستیم!» اینها می گویند، ما به دین اسلام و سنتهای اعراب کاملاً مقیدیم؛ برای نگهداشت و اعتلای آن می کوشیم؛ در تبیین و تبلیغ این آئین کوشائیم؛ در وصف و خصلت دین و برکاتش کتابها، جزوه ها و مقالات بی شمار می نویسیم و منتشر می کنیم و منبر (تریبون) هم می رویم؛ و درضمن تجدد را هم می پذیریم و برای مراسم سنتی نیز احترام قائلیم… و اگر مجبور باشیم کراوات هم می زنیم. همین و همین. نمونه اش آقای دکتر حسین نصر که یک قدم تندتر دویده و کراوات را هم بازکرده و یقه آخوندی پوشیده است.
دقیقاً درهمین جاست که تضاد عقیده و عمل این خانمها و آقایان مشهود و معلوم می شود. زیرا اگر اینها ملی اند و به گذشتههای تاریخی و باستانی ایران اهمیت می دهند، چرا هیچگاه در نوشته ها و جرایدشان سخن و حدیثی از دوران باستان ایران نیست و هیچ هنگام به افتخارات زمان باستان میهن اشاره ای نداشته اند؟ برعکس تعداد جلسات مذهیشان ۱۰۰ است و نشست میهنی یک. به هر مناسبت دینی و مذهبی، جلسه تشکیل می دهند و برای تولد و مرگ چهارده معصوم و دوازده امام و هزاران امام زاده، دورهم گرد می آیند و سخن می رانند و تبریک و تسلیّت می گویند، اما هیچ نشستی به مناسبت مهرگان، سده و حتا نوروز نداشته و ندارند. و اگر جلسهای به مناسبت نوروز تشکیل دهند، پس از یکی دو سخنرانی پر از توصیف اسلام، همه برمی خیزند و در همان مکان به نماز جماعت می ایستند و جلسه را با فرستاندن صلوات برای محمد عرب خاتمه می دهند!
اینان نیز همانند آخوندها به هر علت و به هر مناسبت، حرف و حدیث از امامان و امامزادگان می گویند و از سلالهی اعراب تعریف و تمجید می کنند. بی پرده بگویم، ارزشی که گروه ملی – مذهبی برای حتا مسلم ابن عقیل که فرد دهم مذهب است قائل است، به مراتب بیشتر از کورش و داریوش و فردوسی است.
به دید من، «ملی- مذهبی» نیز اصطلاحی است شبیه به «روشنفکر دینی» و جمع اضداد است. همچنان که روشنفکر نمی تواند متدین باشد، زیرا روشنفکری با توهمگرائی و تعبد و باورهای کور دینی درستیز است، ملی- مذهبی هم بی معنا است. زیرا هرمیهن پرست و ملی گرائی می تواند خداشناس هم باشد و به داشتن دین و مذهبی ارثی که وبال گردن و قفل تفکرش نشده باشد اقرار کند بدون آنکه مبلغ و مبین آن آئین شود؛ اما زمانی که این میهن پرست در صدد تبلیغ دین و آئین اعراب است و به سنتها و مراسم اعراب بیشتر از سنتهای نیاکان مقید و وابسته است، گرایشش دینی و عربی است نه ایرانی و میهنی.
گروه مشهور به ملی – مذهبی، دعای کمیل را هزار بار بر شاهنامه فردوسی ترجیح می دهد. این ادعائی صرف نیست بلکه بیان یک واقعیت است. مسلمانان مشهور به «ملی- مذهبی» در همین کالیفرنیا در مجامعشان، هر شب جمعه و در ماه رمضان و محرم و صفر مراسم خواندن دعای کمیل دارند؛ ولی یک بار هم مراسم شاهنامه خوانی نگذاشته اند. اینان کتاب نهج البلاغه را که ٣۰۰ سال پس از مرگ علی ابن ابو طالب و از روی گفته های او- درست یا نادرست- نوشته شده است، دومین کتاب آئینی اسلام ارزش یابی کرده و آن را بسیار بالاتر و برتر از آثار فردوسی و نظامی و سعدی و حافظ می دانند.
آقای عبدالعلی بازرگان درپاسخ به این سخن دوست و همسلک ما آقای دکتر مه منش که به معرفی نامه نهضت آزادی در زمان تأسیس ایراد گرفته بود که گفته اند:
«ما مسلمان، ایرانی، تابع قانون اساسی و مصدقی هستیم. مسلمانیم، نه به این معنی که یگانه وظیفه خود را روزه و نماز بدانیم. بلکه ورود ما به سیاست و فعالیّت اجتماعی منباب وظیفه ملی و فریضه دینی بوده و دین را از سیاست جدا نمی دانیم؛ و خدمت به خلق و اداره امور ملت را عبادت می شماریم» آن گاه اشاره کرده بود که «دوستان ملی – مذهبی امروز دخالت مذهب در حکومت را رد می کنند ولی اصولاً با دخالت پدیده مذهب در سیاست موافقند. حال آنکه سیاست زمینه ساز حکومت است و دخالت مذهب در سیاست سبب دخالت آن در حکوت می شود. چگونه می توان طرفدار دخالت مذهب در سیاست بود، اما دخالت مذهب در حکومت را رد کرد» اکنون به سفسطه و مغلطه آقای عبدالعلی بازرگان به عنوان پاسخ به این سخن درست و منطقی توجه فرمائید:
«آیا اگر یک هنرمند، فرض کنید یک سینماگر، یا یک ورزشکار طرفدار دخالت هنر و ورزش در سیاست و فعال سیاسی باشد، باید از ترس آنکه مبادا روزی به حکومت برسد، از مشارکت او در تعیین سرنوشت جامعه و ورودش به سیاست ممانعت کرد؟ و… آیا به بهانه سوء استفاده جمعی قدرت پرست از احساسات دینی مردم و خیانت آنان به آرمانهای ملت و منحرف ساختن انقلاب، محروم ساختن دینداران از مشارکت در سیاست ممکن و مطلوب است؟» بعد افزوده است:«… دخالت ما در سیاست برای حجت است نه قدرت»
بعد ادامه می دهد:«… به چه زبانی باید بگویند که ما بنا به اعتقادات دین خود، به حاکمیّت ملت و اکثریّت آراء مردم باور داریم. همان طور که پیامبر اسلام میان احکام شرعی و موضوعات اجتماعی فرق می گذاشت و به خواست نمایندگان مردم مدینه حکومت آنان را به عهده گرفت و با رعایت اصل شورای مردمی، حتی خلاف نظر خودعمل می کرد»
آقای مهندس بازرگان!
متوجه هستید چه فرمایشی از دهانتان خارج شده است؟ راسته حسینی فرموده اید شما در آینده اگر نوبتتان برسد، حکومت صدر اسلام و همان روش محمد پیغمبر اسلام را در مورد مملکت داری می خواهید پیاده کنید؛ آن هم با احکام مذهب شیعه. زیرا نام گروهتان «ملی – مذهبی» است و نه «ملی – دینی» در ضمن شما از کدام مجلس و رأیگیری در مدینه سخن می گوئید؟ کی و چه وقت در مدینه محمد به مردم مجال داد تا بر روی سخن او حرفی و حدیثی ابراز دارند؟ شما را اشارت می دهم به سورة «الحجرات» که در چند آیة به مردم مدینه دستور می دهد:«بلندتر از سخن محمد صدای خود را بالا نبرید و با او با صدای بلند سخن نگوئید و از پشت در اتاق او را صدا نزنید و خلاصه مانند یک سلطان مقتدر با او رفتار کنید!»
شما خواننده گرامی توقع چنین سخنانی لغو و مهمل را از یک مهندس هفتاد ساله دارید؟ آیا اگر ورزشکار در سیاست دخالت کند و عضو حزب شود و دستش به قدرتی هم برسد، دستور می دهد تمام اعضای کابینه و نمایندگان مجلس، فنون کشتی و یا بازی تنیس و پینگ پنگ را یاد بگیرند؟ یا خواهد گفت تمام این افراد هر صبح باید دو کیلومتر بدوند؟ حضرت شما می خواهید دین را در سیاست و به طریق اولی در حکومت دخالت دهید که این چنین سینه به تنور دین می چسبانید؛ شما می خواهید لچک بر سر زنان و دختران ایران باشد؛ وگرنه در ادارات راه ندارند و شما نیز با آنان همسخن نخواهید شد. نمونه اش نخست وزیر و رئیس جمهوری ترکیه که همسرانشان بدون حجاب اسلامی در مجامع ظاهر نمی شوند. شما این واژه مذهبی را به ملی می چسبانید تا به مردمان بگوئید: ایران اگراز دست آخوندها در آمد، باید به دست ملی – مذهبی ها اداره شود. و به یقین که مذهب را در سیاست و حکومت دخالت می دهید. مذهب شما نیز شیعه دوازده امامی است که نه سُنی ها را قبول دارید و نه یهودی و مسیحی و زردشتی؛ و به طریق اولی بهائی ها را! زیرا شما با انتخاب نامی به عنوان«ملی – مذهبی» شیعه بودن خود را به ما تحمیل می کنید. به یقین شما مانند آخوندها بهائی کشی نخواهید کرد. اما غیر از ملی – مذهبی ها که همه شیعه اند، کسی وزیر و استاندار نخواهد شد. آری جناب آقای مهندس عبدالعلی بازرگان شما میخواهید مذهب شیعه را به سیاست ایران و حکومت ایران وارد کرده و در نتیجه، من بی دین و همشهریان سنی مذهبم را دیگر تحمل نخواهی کرد و در نظر شما نیز آنها مانند اجناس دست دوم خواهند بود؛ و همچنان اقلیّت محسوب خواهند شد.
در یک کلام بگویم: حضرات شما در این گونه مصاحبه ها تقیه فرموده و مکنونات ذهن خویش را بروزنمی دهید. شما ۹۰% شیعه اید و ۱۰% ایرانی. دلیلی از این بارزتر که شما بارها از شیعیان لبنان و عراق پشتیبانی کرده اید و در فراقشان اشک ریخته اید ولی برای کشتن، اعدام، و فقر و بیچارگی هم میهنان یهودی و مسیحی و زردشتی و سُنی و بهائی خود یک بار هم دهان نگردانده و قلم بر کاغذ نکشیده اید و از دربند شدن اعضای شورای جبهه ملی به آسانی گذشتید.
بالاتر از این، وقتی شما نام و عنوان «ملی- مذهبی» برخود می نهید، خواسته و نخواسته به دیگر ملیون ایران می گوئید: بی دین و لامذهب!
کالیفرنیا دکتر محمد علی مهرآسا ۸/۵/۲۰۱۴
“پرسشی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس”
با درود
از محمدعلی مهرآسا مقاله ای بچاپ رسیده با عنوان”اصطلاح ناهنجار ملی – مذهبی ها!
البته ایشان نه اولین و نه اخرین کسی خواهد بود که به اینگونه تناقضات می پردازد.
اما اعتراض من به معضل بزرگتری است٬ منظورم ترویج فرهنگ « نان قرض دادن و تملق» است.
مثالم را با “محمدعلی مهرآسا” شروع می کنم به امضای ایشان توجه کنید٬ « دکتر محمدعلی مهرآسا»!؟!
شاید خیلیها ندانند که مدرک ایشان در رشته دارو سازی است و حالا شما اگر می توانید پیدا کنید رابطه
مابین مدرک تحصیلی ایشان و سیاست را . البته ایشان تنها نمونه زنده نیستند زیرا این قصه سر دراز دارد.
چند مثال از مردگان می اورم:
هنگامی که به مهدی بازرگان یا سحابی اشاره داریم باید مدرک تحصیلی ( مهندسی) ایشان را هم قید شود والا
کسی انان را نمی شناسد. ایا از میان جماعت جبهه ملی کسی جرأت دارد “محمد مصدق” را بدون عنوان خطاب
قرار دهد؟ یا در صورت نیاز بگوید ( نخست وزیر سابق ایران). بر طبق اسناد تاریخی ۱۵۰سال گذشته تنها
دو دوبار اقدامی در جهت ممنوعیت استفاده از القاب و عناوین بعمل امده یکبار بوسیله “امیرکبیر” و بار دوم هم
بوسیله “رضا شاه” که شوربختانه سرانجامی نیافت. در پایان میل دارم با شما پرسشی را در میان بگذارم .
شما که در کشورهای مختلف غربی ساکن هستید ایا تاکنون دیده و یا شنیده اید که در بحث ها و مناظرات سیاسی
کسی شغل و یا مدرک تحصیلی خود را به سینه اش سنجاق کرده باشد؟
ایا این دوستان جرأت دارند این افاده ها را برای غربیها هم به نمایش بگذارند؟